رمان 🍁 📖 فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى‌شود و همه به نداى اذان گوش مى‌دهند. سپاه حُرّ آمادۀ نماز شده‌اند. امام را مى‌بينند كه به سوى آنها مى‌رود و چنين مى‌گويد: «اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى‌آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته‌ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده‌ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى‌آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى‌شناسيد، من باز مى‌گردم». سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى‌كند: - مى‌خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟ - نه، ما با شما نماز مى‌خوانيم. لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى‌ايستند. آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى‌تاب كرده است. همه به سايۀ اسب‌هاى خود پناه مى‌برند. بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى‌پيچد: «اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكرده‌ايد؟ اگر شما مرا نمى‌خواهيد من از راهى كه آمده‌ام باز مى‌گردم». حُرّ پيش مى‌آيد و مى‌گويد: «اى حسين! من نامه‌اى به تو ننوشته‌ام و از اين نامه‌ها كه مى‌گويى خبرى ندارم». امام دستور مى‌دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّ خالى كنند. خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!! يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته‌اند. پس كجايند صاحبان اين نامه‌ها؟ حُرّ جلوتر مى‌رود. تعدادى از نامه‌ها را مى‌خواند و با خود مى‌گويد: «واى! من اين نام‌ها را مى‌شناسم. اينها كه نام سربازان من است!». آن‌گاه سرش را بالا مى‌گيرد و نگاهى به سربازان خود مى‌كند. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir