فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت42
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا😳😳😳
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم 😂
-یوخ بابا 😐😐😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
#توکلت_علی_الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم 😓
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
#بسم_الله_الر_حمن_الر_حیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود
در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-#معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت #حنانه_معروفی😳
سرم انداختم پایین گفتم بله😓
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم #حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ✋
#ادامه_دارد...
💕| @dokhtarane_booyesib
🍃| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت42
فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مىشود و همه به نداى اذان گوش مىدهند.
سپاه حُرّ آمادۀ نماز شدهاند. امام را مىبينند كه به سوى آنها مىرود و چنين مىگويد: «اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مىآيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفتهايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخواندهايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مىآيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمىشناسيد، من باز مىگردم». سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مىكند:
- مىخواهى با ياران خود نماز بخوانى؟
- نه، ما با شما نماز مىخوانيم. لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مىايستند.
آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بىتاب كرده است. همه به سايۀ اسبهاى خود پناه مىبرند.
بار ديگر صداى امام در اين صحرا مىپيچد: «اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكردهايد؟ اگر شما مرا نمىخواهيد من از راهى كه آمدهام باز مىگردم». حُرّ پيش مىآيد و مىگويد: «اى حسين! من نامهاى به تو ننوشتهام و از اين نامهها كه مىگويى خبرى ندارم». امام دستور مىدهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّ خالى كنند.
خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!
يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشتهاند. پس كجايند صاحبان اين نامهها؟ حُرّ جلوتر مىرود. تعدادى از نامهها را مىخواند و با خود مىگويد: «واى! من اين نامها را مىشناسم. اينها كه نام سربازان من است!». آنگاه سرش را بالا مىگيرد و نگاهى به سربازان خود مىكند.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir