🔺
#مطالعه_کوتاه
2️⃣
سرش پایین بود و در همین فکرها بود که
عابران، خیلی عادی پیش آمدند و نزدیک
او رسیدند.
یکی از آنها پیرمرد را که دید، با مهربانی به
او سلام کرد. مرد با خودش گفت: حتما این
مرد با یک نفر دیگر سلام کرد. یا اینکه قصد
کرده مرا مسخره کند!
به کوچه نگاه کرد. جز آن عابران و پیرمرد
هیچ کسی آنجا بود. برای همین، با تردید،
جواب سلام رهگذر را داد. رهگذر دوباره با
همان صدای مهربان گفت: ای پیرمرد، اگر
کاری داشتهباشی، آن را با جان و دل برایت
انجام میدهم»
در چهرهی زیبای رهگذر، اثری از تمسخر
نبود. پیرمرد با تعجّب، رهگذر را نگاه کرد.
با خودش گفت: او کیست؟ چرا مثل بقیهی
مردم من را مسخره نکرد؟ چقدر با من زیبا
سخن گفت...مگر مرا میشناخت که خواست
کمکم کند؟
آنقدر غافلگیر شده بود که دیگر نتوانست
جواب رهگذر را بدهد و همانجا ایستاد. کمی
که گذشت، رهگذران از آن کوچه رد شدند.
پیرمرد، تازه یادش آمد نام رهگذر را نپرسیده
است. برای همین، تصمیم گرفت به دنبال آنها
برود و آن مرد را پیدا کند.
او هر وقت میخواست حرف بزند، با خجالت
و آرام سخنش را میگفت؛ اما آن روز وقتی
خود را به رهگذران رساند، با صدای بلند گفت:
صبر کنید! کمی صبر کنید!
رهگذران صدای پیرمرد را که شنیدند، ایستادند
و یکی از آنها گفت: کاری داری ای برادر...؟
#ادامه_دارد...
📚 برگرفته از «حکایتهایی از زندگی امام موسی کاظم (ع)». حسین حاجیلو. ۱۳۸۶
📑 حال و هوای حرم، برنامه ها و تصاویر در👇
🔰
@Razavi_aqr_ir