•••📖 📚 ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه، با دیدن مینی بوس، ریخته شده بود توی جانم دیگر پاک از میان رفته بود.🍃 قبل از اینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبان‌ها بازرسی بدنی می‌شدیم😬 و بعد می‌رفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین می‌نشستیم.👀 بازرسی از یحیی کسایی بیش از حد معمول طول کشید.😶 نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید:«منصورو، چیزی از آسایشگاه 24 با خودش نیاورده باشه!»😨 منصور گفت:«قرار بود شعار حفظ کنیم. چند تا شعار به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه، توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم.👓 میگم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های 24 یادمون دادن.»😱 یکی از نگهبان‌ها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد.🔖 یحیی هنوز توی اتاقک نگهبان‌ها بود. عراقی‌ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛ خمینی ای امام، خمینی ای امام.با دیدن «خمینی» برافروخته شدند.🤯 کابل هایشان را، که جلوی در انداخته بودند، برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی.😓 همه آهسته آهسته برای یحیی دعا می‌کردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت.💔 صدای برخورد کابل با تن آدم می‌آمد؛ مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوش‌هایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم.😑 باران که افتاد، یحیی آمد بیرون؛ لنگان لنگان.☹️ به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس.🚶🏻‍♂ همه سوار شدیم، غیر از یحیی. هوا کاملاً تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینی‌بوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه ها می‌دیدم.🙆🏻‍♂ غبطه خوردم به آزادی‌شان منشاوی [قاری‌قرآن] رسیده بود به «وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً».[و‌کسانی‌که‌از‌خشم‌پروردگارشانمی‌پرهیزند،گروه‌گروه‌به‌سوی‌بهشت‌‌روانه‌می‌شوند!]📖 یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی می‌کرد.🙍🏻‍♂ مینی‌بوس راه افتاد. از روی پل رودخانه فرات گذشت، شهر رمادی را پشت سر گذاشت، و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود «بغداد 100 km» به سمت بغداد رفتیم.🚎 بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام!😒 این کلمه چقدر وهم آور بود! کلمه‌ای از این دردناک تر، نمناک تر، بدبوتر، و دلگیرکننده تر نمی‌شناختم.😞 چه بوی بدی می‌دهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!🤐🤢 هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حسن و حمید بود؛ وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال می‌دادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود.☹️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•