•••📖 📚 حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم.😯 برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی می‌گذشتیم.👀 داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماند‌هان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.🤨😐 یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبه رویش.🤔🧔🏻👨🏻 روی یکی از صندلی‌ها نشستم. سرهنگ لحظه‌ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.🧐🤷🏻‍♂ از افسری که مرا آورده بود سؤال هایی پرسید و جواب هایی شنید.💁🏻‍♂ دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می‌شد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.🙄🤦🏻‍♂ ـ اسمت چیه؟🤨 ـ احمد.🙄 ـ اسم پدرت؟🤔 ـ محمد.🙄 ـ چرا آمدی با ما جنگ کنی؟😏 جوابی ندادم.🚶🏻‍♂ سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه‌رویش نشسته بود.👈🏻🧔🏻 گفت:«این سید است.💚فرزند امام علی است. خودِ من همیشه می‌روم کربلا، زیارت حسین.😌 شما چرا با اولاد امام علی می‌جنگی؟»😒💣 باز هم جواب ندادم.🚶🏻‍♂ سرهنگ رفت روی سؤال های نظامی.🤒 ـ چقدر نیرو پشت خط دارید؟🤔 ـ خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.🤕 ـ چند تا تانک داشتید؟🧐 ـ من نیروی پیاده‌ام.🚶🏻‍♂ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.🙅🏻‍♂ ـ فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟🤨 سؤال سختی بود.😬 فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی.🧔🏻 در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.🤔 در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم.😎🤞🏽 آن توصیه آن روز به کارم آمد.🤞🏽 ـ فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.🤕 راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.☹️🖤 ـ اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!😣 -دروغ نمی گم.🙄 ـ اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه بر‌نمی‌گردی؟😌 جواب این سؤال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سؤال های اقتصادی!😩 ـ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی؛ بله؟🤓 ـ بله. همه‌چی رو کوپنی کرده‌ان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار می‌کردن💸ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می کنن.😓 این حرف ها را توی جبهه ی یاد گرفته بودم.😏سرهنگ، که هر وقت لازم می‌دید صحبت های مرا برای ستوان جوان ترجمه می‌کرد، این بار چیز دیگری به گفته های من اضافه کرد و هر دو خندیدند.😐😕 بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟»😏 ـ نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن.😐🔐 ـ ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن!😏😌 ـ اینطور نیست!🙄 سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر، گفت:«بله، آبجوی اسلامی!😳😂 شما توی ایران آبجوی اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی می‌شود؟»😅 و دوباره زد زیر خنده.😆🤣ستوان جوان هم خندید.😂 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•