•••📖
#بخش_چهل_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم.😯
برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی میگذشتیم.👀
داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.🤨😐
یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبه رویش.🤔🧔🏻👨🏻
روی یکی از صندلیها نشستم. سرهنگ لحظهای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.🧐🤷🏻♂
از افسری که مرا آورده بود سؤال هایی پرسید و جواب هایی شنید.💁🏻♂
دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی میشد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.🙄🤦🏻♂
ـ اسمت چیه؟🤨
ـ احمد.🙄
ـ اسم پدرت؟🤔
ـ محمد.🙄
ـ چرا آمدی با ما جنگ کنی؟😏
جوابی ندادم.🚶🏻♂
سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبهرویش نشسته بود.👈🏻🧔🏻
گفت:«این سید است.💚فرزند امام علی است. خودِ من همیشه میروم کربلا، زیارت حسین.😌 شما چرا با اولاد امام علی میجنگی؟»😒💣
باز هم جواب ندادم.🚶🏻♂
سرهنگ رفت روی سؤال های نظامی.🤒
ـ چقدر نیرو پشت خط دارید؟🤔
ـ خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.🤕
ـ چند تا تانک داشتید؟🧐
ـ من نیروی پیادهام.🚶🏻♂ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.🙅🏻♂
ـ فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟🤨
سؤال سختی بود.😬
فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی.🧔🏻
در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.🤔
در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم.😎🤞🏽
آن توصیه آن روز به کارم آمد.🤞🏽
ـ فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.🤕
راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.☹️🖤
ـ اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!😣
-دروغ نمی گم.🙄
ـ اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه برنمیگردی؟😌
جواب این سؤال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سؤال های اقتصادی!😩
ـ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی؛ بله؟🤓
ـ بله. همهچی رو کوپنی کردهان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار میکردن💸ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می کنن.😓
این حرف ها را توی جبهه ی یاد گرفته بودم.😏سرهنگ، که هر وقت لازم میدید صحبت های مرا برای ستوان جوان ترجمه میکرد، این بار چیز دیگری به گفته های من اضافه کرد و هر دو خندیدند.😐😕
بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟»😏
ـ نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن.😐🔐
ـ ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن!😏😌
ـ اینطور نیست!🙄
سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر، گفت:«بله، آبجوی اسلامی!😳😂 شما توی ایران آبجوی اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی میشود؟»😅
و دوباره زد زیر خنده.😆🤣ستوان جوان هم خندید.😂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•