گرچه جز سوختن امروز تورا كاري نيست گريه كن - عادت ما فاطمه آزاري نيست گرچه در كوچه و بازار تو را مي خوانند صحبت از رفتن تو بر سر بازاري نيست تا نيفتد عرق شرم ز پيشاني شهر در غزل مرثيه حرف از در و ديواري نيست تو دوا و تو شفا و تو طبيب همه اي پس تو را هيچ نيازي به پرستاري نيست زَهر هجران برادر جگرت را سوزاند حِسّ بي تابي تو بسته به بيماري نيست نگذشته نفسي بر تو در اين هفده روز كه در آن خون دل از چشم ترت جاري نيست دختر فاطمه اي ، فاطمه هستي امّا قلب تو سوخته از سُرخي مسماري نيست مرهمي غير همين ناله ي"اي واي رضا" تا به زخم جگر سوخته بگذاري نيست كمرت خم شده هرچند كه از شدّتِ داغ مثل زينب به دلت داغ علمداري نيست مثل زينب به خدا هيچ كسي داغ نديد مثل زينب به خدا هيچ گرفتاري نيست ميخورَد كعب نِي از دشمن و ميگويندش كه دراين دشت تورا حقِّ عزاداري نيست از سُم اسب بپرسيد در اين پهنه ي دشت "گل اگر هست چرا صفحه ي گلزاري نيست؟" ساربان مي رود و مي زند آواي رحيل "چونكه اين قافله را قافله سالاري نيست" @raziolhossein