فرازی از کتاب اسرار الصلاة میرزا جواد آقا ملکی تبریزی رضوان الله علیه: ...تا اینکه در فلان شب یکی از بندگان محتاجم را به در خانه‌ی تو فرستادم و او از آن همه نعمت‌ها که به تو ارزانی داشته بودم اندکی را طلب نمود، و قبل از آن به تو خبر داده بودم که اگر به چنین کسی چیزی بدهی در حقیقت به من وام داده‌ای و من هستم که از تو می‌گیرم و در وقتی که از هر حال نیازمندتر باشی به‌ تو باز خواهم گردانید، و اگر او را برانی و دست رد به سینه‌اش زنی، در حقیقت خواسته‌ی مرا رد نموده‌ای، و تو با علم به همه‌ی این امور او را از خودت راندی، و نعمت مرا کفران نمودی و با دست خالی از نزد تو بازگشت و شب را گرسنه به روز آورد، ای بنده‌ی من! برای چه تقاضای مرا رد نمودی و به من قرض ندادی؟!! آیا ترسیدی که من بی‌چیز شوم و یا از آن بیم داشتی که خیانت کنم و به وعده‌ام وفا ننمایم؟ بنده‌ی من! چگونه با بندگان من داد و ستد داشتی ولی از معامله‌ی با من سر باز زدی، چگونه بود که من نزد تو از همه‌ی مخلوقات و بندگانم بی‌مقدارتر بودم و... @readandthink