#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_قاسمی
حاج «مهدی» اربعین رفته بود کربلا و برگشته بود با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم
بغل دستی حاج «مهدی» به من گفت:فلانی فردا «مهدی» میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده منم به حاج «مهدی» گفتم که حاجی،منم فردا میشه باهات بیام که گفت:باشه بریم.
صبح که نماز خوندم ساعت 6نیم بهش پیامک زدم حاجی بیداری بریم؟ که پاسخ داد: بله بیدارم به امید خدا میام میریم
ساعت 7:20 دقیقه شد که حاج «مهدی» اومد جلو درخونه و سوار ماشین شدم و حرکت بسمت لشگر.
بعد تو ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد گفت: یازینب(س) من و فلانی داریم میایم به سمت شما خودت مارو بپذیر و قبولمون کن و بعد تا خود لشگر حاجی شروع کرد به دعا خوندن.
رسیدیم گفتن که تست دو میدانی هست،بعد من به حاجی گفتم: حاجی پوتینای من خیلی سنگینه برا دویدن.
حاجی گفت: پوتینای من سبکه بیا بگیر اصرار کرد ولی گفتم نه خودت باهاشون بدو.
بعد رفتیم برای تست، دودیم و تمام شد و من داشتم برمیگشتم دیدم حاج «مهدی» تازه وسط های های راه هست.
گفتم: حاجی تموم شد که شما تازه اینجایی گفت:محمد بیا خرما و چایی برات آوردم من زمان جنگ اینارو دویدم و تموم شده اینا برای شماست،این تست ها.
بعد چایی و خرما رو که خوردیم حاجی دوید و رفت جزو آخرین نفرها اسمش و نوشت.
اونجا بود که وقتی حاجی شهید شد یاد حرف رهبری افتادم که فرموده بودن: ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.
بعد که برگشتیم داشتم ازماشین پیاده میشدم گفت:فلانی کسی نفهمه ما رفتیم برای تست و فلان و خبر دار بشه داریم میریم سوریه.
گفتم: حاجی خیالت راحت راحت یاعلی و رفت آره حاجی خیلی فرمانده خاکی بود.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani