#خاطرات_شهدا
🔸داشت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم
🔻خاطره ای از زبان همسر شهید:
🔹قبل از عيد 93 وقتی فهميدم كه پاسپورت گرفته است به دلم الهام شد كه شهيد مي شود. حتی به يكی از همسايه ها هم گفتم كه اين بار ديگر «علمدار» من شهيد مي شود. گفت:«خدا نكند! چرا اين طوری می گویی؟» گفتم:«به دلم افتاده و ميدانم كه شهيد مي شود».
🔹وقتی كه مأموريتش را نيمه تمام رها كرد و به خانه برگشت ابتدا خوشحال شدم ولی وقتی فهميدم كه مي خواهد به جنگ برود به گريه افتادم و گفتم که به خاطر اين بچه ها نرو. او دلداری ام داد در حالی كه می دانستم در اعماق وجودش به همه بچه های ايران فكر مي كند.
🔹كار شهيد «علمداری» و همكارانش در عراق كنترل هواپيماهای بدون سرنشين در جوار بارگاه ملكوتی حرم امام حسن عسكر(ع) بود.
🔹شب آخر ابتدا با همكارانش به زيارت می روند و سپس حدود ساعت 11 شب به من زنگ می زند. صدايش را كه می شنيدم به گريه می افتادم. دست خودم نبود. داشت دلداری ام می داد كه صدای خمپاره ای شنيدم. از او پرسيدم:«این صدای چی بود»؟ گفت:«چيزي نيست... باور كن جايمان امنِ امن است».
🔹همان شب وقتی كه صحبتش با من تمام شد خمپاره ديگری می زنند و او به شدت مجروح و به بيمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت 2 بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزيزش آرام می گيرد و به لقاءاالله می پيوندد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani