ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_129 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان و شهرام رفتند هرطور شده باید فرهاد را راضی میکردم اما چطوری؟ دوباره به ژست عصبی قبلش برگشته بود، سرجای همیشگی اش نشسته بود و سیگار میکشید، دو لیوان چای ریختم کنارش نشستم و گفتم _میشه یه سوال بپرسم؟ _بگو _اون کیه از شمال بهت زنگ میزنه؟ فرهاد فکری کردو گفت _چطور؟ _برای خونه عمه م اتفاقی نیفتاده باشه؟ _نه، بعد هم بیفته اون خونه کلنگی چه اهمیتی داره خونه به این بزرگی و شیکی داری. کمی سکوت کردو گفت _پدرو مادرم که فوت کردند بابام این خونه رو داشت با یه حساب بانکی که اونم ارثیه ش از پدر بزرگم تو شمال بهش رسیده بود.چون بابام قبلأ برای شهرام اون خونه رو که الان توش زندگی میکنند خریده بود سه دنگ اینجا رو زد به نام من ، الان اینجا سه دنگش بناممه سه دنگ دیگش هم مال من و شهرامه، یه خورده صبر کن اوضاع کارخونه بهتر بشه سهم شهرام رو ازش میخرم سه دنگ اینجارو میزنم بنام تو از حرفش جاخوردم ادامه داد _ در عوض تو هم خونه عمتو فراموش کن، من اصلا از اون روستا خوشم نمیاد،تحقیق کردم دارن راه سازی میکنن دو سه سال دیگه اونجا ارزش پیدا میکنه بفروشش همینجاها یه خونه بخر بنام خودت. کمی فکر کردم و گفتم _من اونجارو دوست دارم صدای فرهاد بالا رفت و گفت _تو بیخود کردی. چشمانش را ریز کردو گفت _چرا دوست داری؟ _خوب زادگاهمه _زادگاهت که تبریزه فکری کردم و گفتم _اونجا بزرگ شدم، خاطره دارم. _اون خاطرات بدردت نمیخوره، تو خونت همینجاست سه چهار ماه دیگه میزنم به نامت. _من نمیخوام اینجا به نام من بشه من خونه عممو دوست دارم فرهاد سرش را به سمت مخالف من برگرداند و سکوت کرد. من ادامه دادم _چرا من هرچی و که دوست دارم تو سعی میکنی همونو ازم بگیری؟ فرهاد با اخم گفت _خفه میشی یا بزنم تو دهنت؟ از نگاهش ترسیدم، فرهاد ادامه داد _الان نمیتونی اروم بشینی سرجات؟ دنبال چی هستی؟ دنبال این میگردی پاشم بزنم لهت کنم؟ سرم را پایین انداختم ، چایش را نوشید. برخاستم فرهاد مچ دستم را گرفت مرا سرجایم نشاندو گفت _تو دیگه هیچ وقت به اون دهات لعنتیت پاتو نمیزاری، دیگه هم حرفی از خونه عمه م و شمال نمیزنی ، فهمیدی؟ من سکوت کردم فرهاد ادامه داد _فهمیدی یانه؟ به چشمانش خیره ماندم و گفتم _من اونجا رو ...... فرهاد با فریاد کلامم را بریدو گفت _عسل ،داری روانی م میکنی، همین که گفتم .فهمیدی یا حالیت کنم؟ سکوت کردم فرهاد یقه ام را گرفت و گفت _لال مونی نگیر عسل دستش را گرفتم و از ترس شروع دعوا گفتم _باشه ، چشم _بگو فهمیدم نگاهم ناخواسته سرشار از تنفر شد اینهمه حقارت آزارم میداد ، باخودم گفتم مگه چیکار میخواد بکنه، لحظه ایی صحنه کتک خوردنم با کمربند برایم تداعی شدو سریع گفتم _فهمیدم _به من هم اونطوری نگاه نکن _چشم یقه ام را رها کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁