🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_146
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️
#فریده_علیکرم
فرهاد وارد آشپزخانه شد، ظرف قرص را از من گرفت و روی میز نهار خوری خالی کرد، ورق خالی اش را برداشت و گفت
_این دو تا داشت؟
خودم را به گیجی زدم و گفتم
_این مگه مسکن نبود؟
_نه، این ارامبخشه.
_من خوردمشون
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_این خیلی قویه تو کی اینو خوردی؟
فکری کردو ادامه داد
_همون روز که بیست و چهارساعت خواب بودی اره؟
سر تایید تکان دادم وگفتم
_نمیدونستم چیه ، دیدم تو میخوری منم خوردم.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
_چای بزار لااقل
چایساز را روشن کردم، پیراهن استین بلند تا زیر زانو قرمزم را پوشیدم هنوز رد کمرنگ کمربند فرهاد روی بدنم مونده بود.
موهایم را که مرجان فر کرده بود دورم ریختم، فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_باز تو منو تنها گذاشتی اومدی تو اتاق خواب
چرخیدم مرا نگاه کردو لبخند روی لبش نشست.
با حالت تدافعی گفتم
_دارم لباس عوض میکنم.
نزدیکم شد.دستم را گرفت، بدنبال او راه افتادم
صبح از خواب که برخاستم فرهاد در خانه نبود ، قلطی زدم و برخاستم برای نهار قیمه گذاشتم و مشغول گرد گیری شدم، از پنجره نگاهی به حیاط انداختم، با کمال ناباوری مرد سیاه پوشی را دیدم که از مقابل درب حیاط گذشت و پشت باغچه زیر درخت نشست ، هینی کشیدم ترس تمام وجودم را گرفته بود، به سمت در رفتم خوشبختانه کلید رویش بود ، در راقفل کردم.
دوان دوان به سمت تلفن بازگشتن. گوشی را برداشتم هیچ صدایی نمی امد نگاهم همچنان به بیرون حیاط بود دستانم میلرزید چند بار کلید قطع کن را زدم اما متاسفانه تلفن قطع بود گوشی را انداختم به سمت اتاق خواب دویدم یادم افتاد درب اتاق خواب شکسته ، صدای بالا و پایین شدن دستگیره مرا ترساند ، به اتاقی که برای پدر و مادر فرهاد بود پناه بردم قلبم محکم میکوبید از ترس تعادل نداشتم، صدای چرخش کلید جانم را لرزاند .
اشکهایم سرازیر شدو به در خیره ماندم ، خوشبختانه چون کلید روی در بود در از ان طرف باز نمیشد به اتاق رفتم و در را قفل کردم.
قفل در به من حس امنیت نمیداد نفسم به سختی بالا و پایین میشد.
درب کمد دیواری را باز کردم پشت لباس های اویزان شده مخفی شدم با صدای شکستن شیشه نفسم را حبس کردم.و چشمانم را بستم در دلم خدا را صدا میزدم.
صدای مرد غریبه را میشنیدم
_عسلی، کجایی خوشگل خانم؟
سیخ به دیواره کمد تکیه دادم صدای قلبم را میشنیدم.
حدود چند دقیقه به سکوت میگذشت، دستگیره در بالا و پایین شد.
علاوه بر قلبم حالا سرم هم میتپید.
چند بار دستگیره بالا و پایین شدو صدا دوباره امد
_الو، اینجا که کسی نیست. نه بابا همه جاروگشتم.فک کنم خونه نیستند. بابا نیست در هم قفل بود شیشه رو شکستم امدم تو .
کمی سکوت حاکم شد و سپس ادامه داد
_پس چجوری باید میومدم داخل ، میگم قفل بود. مطمئنم کسی خونه نیست. همه جارو گشتم ، طبقه بالا درش از کجاست؟ فقط اینجا یه در قفله، بشکنمش؟ بعد نگی چرا شکستی؟
باصدای مهیبی که امد، دستم را مقابل دهانم گذاشتم.
صدا تکرار شد،اشک از چشمانم جاری شد، ضربه تکرار شد صدای کوبیده شدن در به دیوار اکو شد.
از ترس اشکم بند امد، نفس هم نمیکشیدم
صدا نزدیک شدو گفت
_اینجا هم کسی نیست.
صدا حالت ترس گرفت و گفت
_اومد؟ توگفتی اگر با اخرین سرعت بیاد حداقل نیم ساعت میکشه، شهرام دیگه کیه؟
صدای دویدنش را شنیدم سرجایم نشستم از گرما خیس عرق بودم.
فکری به ذهنم خطور کرد، چشمانم از حدقه بیرون زد.
نکند که همه اش نقشه باشد تا من خودم را نشان بدهم ، با خودم گفتم
من تاصدای شهرام را نشنوم ، از اینجا خارج نمیشوم.
هیچ صدایی نمی امد.
صدای دور و مضطرب شهرام بگوشم خورد
_عسل؟ کجایی؟
درب کمد را باز کردم هوای تازه به صورتم خورد.
خواستم سراسیمه از کمد خارج شوم با صورت به زمین خوردم و برخاستم.
صدای شهرام نزدیک تر شد. فریاد زد
_عسل
انگار لال شده بودم. سرم را بلند کردم صورتم داغ شد دستم را به صورتم کشیدم با دیدن خون چشمانم سیاهی رفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدیر کانال زوج خوشبخت تربیت فرزند مگه شما پایین این رمان نمی خونی که زده کپی حرام پس چرا باز در کانالت میگذاری، و همینطور در چند کانال واتساپ، خانمی هستی یا آقا این کار رو نکن چون نویسنده راضی نیست
#کپی_رمان_عسل_حرام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁