🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_254
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️
#فریده_علیکرم
به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم.
مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود.
دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم.
سپس گفتم
_فرهاد
_جانم
_میای با ادم برفی عکس بگیریم؟
منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت
_دستکشت کو؟
_داخله
_خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال.
کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد.
صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود.
گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم
_الو
_سلام ، بیدارشدی؟
_کجایی فرهاد ؟
_الان میام، سرخیابونم.
_باشه خداحافظ
دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت
به استقبالش رفتم، خندیدو گفت
_اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده.
_کجا بودی؟
_دستت چپتو بیار جلو
اطاعت کردم
حلقه م را در دستم انداخت و گفت
_دیگه درش نیاری ها.
نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم
_رفتی خونه عمه کتی؟
_آره رفتم حلقتو اوردم.
_خوب منم میبردی.
اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت
_چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری.
دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت
_واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟
بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت
_منو نگاه کن.
به چشمانش خیره ماندم وگفتم
_حالا چرا عصبانی میشی؟
_چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟
_منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم.
_چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟
_زیاد گفتی
_پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟
سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد
_این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه.
روی کاناپه لمیدو گفت
_تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی.
حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد
_گریه کنی خودت میدونی ها
به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید.
تحکمی گفت
_چایی داریم؟
_الان درست میکنم.
_بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟
زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم.
_داری چیکار میکنی؟
_بیرون و نگاه میکنم.
_بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن.
_خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره.
_با گریه ت رو اعصاب من راه میری
_خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام.
_الان واسه چی ناراحتی؟
برخاستم وگفتم
_من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه.
از شانه ام مرا هل دادو گفت
_خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم.
_داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد.
_اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن
_الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری.
_الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم.
_من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟
_تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها.
_باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها.
به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁