سربندش رو بستم، شد راهی جبهه
از زیر قرآن رد شد
دست من رو بوسید، آروم آروم قلبم
غرق بغضی بی حد شد
چشمام به درِ خونمون، نگرون
قلبم شده بود پُرِ خون، نگرون
هر بار که شهیدی اومد خبرش
من بودم و گریه کنون، نگرون
نیمه جون نگرون
قصه تولد بچمو من نمیبرم از یاد
پسر منو روز تاسوعا حضرت ابالفضل داد
#رضا_یزدانی
@rezayazdaanii