🌊🌊🌊🌊
بر آن سرم که چو گُل برکِشَد ز چهره نقاب
قلندرانه کنم خرقه رهنِ بادهی ناب
بیار کشتیِ مِی ساقیا که در یَمِ عشق
تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب
نه هیچ منزلِ آسایش است دامنِ خاک
نه هیچ قابل آرایش است چهرهی آب
چگونه تشنه نمیرم که هرچه مینگرم
جهان و هر چه در او هست نیست غیرِ سراب
مرا ز بادهی عشقِ تو جرعهای کافیست
چرا که خانۀ موری به شبنمیست خراب
دمی نشد که ز غم خاطرم بیاساید
مگر به بوی مِیِ لعلِ فام و بانگِ رباب
بر آتشِ غمِ جانان دلِ کبابم سوخت
هنوز میچکد از دیده بر رُخم خوناب
اگر قلم به کفِ عشق تند خوست مترس!
که خطِ محو کشد خلق را به روزِ حساب
چنان به گریه در آیم که از تلاطمِ اشک
به یکدگر شکند کاسهی سرم چو حباب
غبارِ خیمه ز کوی تو چون تواند کند؟!
که بسته موی تو بر گردنش هزار طناب!
👤 غبار همدانی