.[💜].
اینکه شرکت حوالی میدان انقلاب بود برایم دردسر داشت.
هرروز باید از وسط کلی کتاب فروشی رد می شدم؛
کتاب فروشی هایی که قهرمان های پشت ویترینشان فرگوسن و جابز و زاکربرگ بودند.
می توانستم بپذیرم که آنها کارهای بزرگی کرده و تجربه های ارزشمندی داشته اند
، اما نمی توانستم قبول کنم که فقط آنها می توانند ما را در رسیدن به آرزوهایمان کمک کنند.
هرچقدر دنبال آدم های خودمان می گشتم، خبری نبود که نبود.
آدم های این خاک و این مختصات. آدم هایی که زیر این اجاق چهل ساله می دمیدند تا گُر بگیرد،
اما گمنامی در کوچه پس کوچه های فراموشی گم شده بودند.
سرم را برگرداندم به طرف دیگر.
دکه های روزنامه فروشی پر بود از روزنامه ها و مجله هایی که صفحهٔ اولشان را بازیگرها و خواننده ها و فوتبالیست ها پر کرده بودند.
از بنر سردر سینماهای اطراف میدان انقلاب هم می شد فهمید که فیلم ها می خواهند یا مردم را بخندانند و پول به جیب بزنند، یا ناامید کنند و جایزه بگیرند.
کفهٔ ترازو بدجور به یک طرف سنگینی می کرد.
انگار تا به حال در گوشه و کنار کسی را نداشته ایم که بتوانیم به آن افتخار کنیم.
تمام دانشمندان و متخصصان و کارآفرینانی که می توانستند به پشتوانهٔ حمایت مردم، آیندهٔ بهتری را به وجود بیاورند.
📚آرزوهای دست ساز
✍میلاد حبیبی
#کتاب #تهران #ایران
@roghe_ir