┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_39📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو#به_قلم_ثمین
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم و با فکر به اینکه باید برم مدرسه، چشمام و توی حدقه چرخوندم و بلند شدم.
پام تیر میکشید و همش دعا میکردم کسی نفهمه.
به سختی فرمام و پوشیدم و بعد از سر کردن چادرم، کولهام و برداشتم و از خونه خارج شدم.
منتظر هلیا موندم...
همون لحظه در خونهشون باز شد و اومد بیرون.
- سلام آرون خانم! حال شما؟!
لبخندی زدم...
- سلام. بد نیستم. تو خوبی؟
- از طرز راه رفتنت معلومه خیلی خوبی!
متوجه شدم که داره مسخره میکنه.
ناراحت سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم.
با باز شدن در پارکینگ خونهی تیاماینا، سریع رو برگردوندم و گفتم:
- بریم هلیا! میخوام تیام نبینه!
بیخیال گفت:
- اتفاقاً میخوام ببینه! تو هم که فکر کنم دیگه تیام رو شناخته باشی و بدونی چه رفتارهایی داره.
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:
- ولی لطفاً الان بریم. میاد بیرون و میبینه پاک اینطوریه باز گیر میده.
ابرویی بالا انداخت که با حالت قهر رو برگردوندم و به سختی راه افتادم.
چند قدمی برداشته بودم که صدای تیام توی گوشم پیچید.
- صبر کن!
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄