┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم و با فکر به اینکه باید برم مدرسه، چشمام و توی حدقه چرخوندم و بلند شدم. پام تیر می‌کشید و همش دعا می‌‌کردم کسی نفهمه. به سختی فرم‌ام و پوشیدم و بعد از سر کردن چادرم، کوله‌ام و برداشتم و از خونه خارج شدم. منتظر هلیا موندم... همون لحظه در خونه‌شون باز شد و اومد بیرون. - سلام آرون خانم! حال شما؟! لبخندی زدم... - سلام. بد نیستم. تو خوبی؟ - از طرز راه رفتنت معلومه خیلی خوبی! متوجه شدم که داره مسخره می‌کنه. ناراحت سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم. با باز شدن در پارکینگ خونه‌ی تیام‌اینا، سریع رو برگردوندم و گفتم: - بریم هلیا! می‌خوام تیام نبینه! بی‌خیال گفت: - اتفاقاً می‌خوام ببینه! تو هم که فکر کنم دیگه تیام رو شناخته باشی و بدونی چه رفتارهایی داره. ترسیده سری تکون دادم و گفتم: - ولی لطفاً الان بریم. میاد بیرون و می‌بینه پاک این‌طوریه باز گیر می‌ده. ابرویی بالا انداخت که با حالت قهر رو برگردوندم و به سختی راه افتادم. چند قدمی برداشته بودم که صدای تیام توی گوشم پیچید. - صبر کن! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄