💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت68 صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت کرده،نپرسید هاکان آزارت داده،فقط پرسید بین تو و هاکان چیزی بوده؟ این یعنی یک سر قضیه منم!چی باید می گفتم وقتی جوابی جز سکوت نداشتم ؟ می گفتم برادری که حتی بهش شک هم نمیکنی چطور من رو آزار داده؟ باور می کرد؟ مسلما فکر می کرد دارم برای تبرئه خودم به برادرش تهمت میزنم درست همون حرفی که خاله ملیحه توی دادگاه زد ،سکوتم تسلیمش نمیکنه، به جلو خم میشه و دوباره شانسش رو امتحان میکنه: _به من بگو آرامش،بگو اون شب چه اتفاقی افتاد؟ هاکان چطوری کشته شد ؟ انگار لال شدم حتی نمیتونم انکار کنم،کلی فریاد و حرف نگفته بیخ گلوم تلنبار شده،که اگه سدش شکسته بشه حرف هایی رو میزنم که چیزی جز پشیمونی نداره برای همین سکوت می کنم و سکوتم بالاخره هامون رو کلافه می کنه،بلند میشه و با قدم هایی بلند خودش رو به من می رسونه و به بازوم چنگ میزنه و وادارم میکنه بلند بشم. دوباره مقابلش قرار میگیرم،دوباره سرم برای دیدن صورتش بلند میشه،دوباره در مقابلش احساس ضعیف بودن می کنم ،اما مثل هر بار جسورانه چشم می دوزم تا ببینم این بار قراره چطور مجازاتم کنه. برخلاف تصورم فقط زمزمه میکنه: _حرف بزن آرامش!اون شب چی شد ؟ واقعا اون شب چی شد ؟ هیچی یادم نمیاد جز یه کابوس دردناک! نفسی راست میکنم و میگم: _تمام ماجرا همونی بود که توی دادگاه شنیدی. _هر دوتامون میدونیم تمام اون حرف ها دروغ بوده!بگو آرامش،من نمیخوام هر دومونو محکوم به این زندگی نکبتی کنم،پس حرف بزن بگو اون شب چی شد ! توی چشمهاش زل می زنم،دقیقا همون چشم های شب زده برام مثل پرده ی سینما خاطرات اون شب رو نشون میده .دوباره یادآوری اون شب لعنتی و اینکه من یه قاتلم!یه قاتل ترسو که سکوت کردم،آره یه قاتل…! دختر هجده ساله ی سرخوش… کی فکرش رو می کرد ؟ قسم میخورم حتی کابوس هامم انقدر وحشتناک نبود . فراموش می کنم باید جلوی هامون قوی باشم،چشمهام این اجازه رو بهم نمیدن،وجدانم که سعی می کردم خاموشش کنم. ذهنم که سعی می کردم خاطرات اون شب رو ازش پاک کنم،قلبم که حالا سیاه و کدر شده بود . چشمهام میبارن،اول نم نم و در نهایت مثل رود… سیل… یا هر چی که بشه به این اشک های بی امان تشبیه کرد. با ترس گریه میکنم،با عذاب وجدان… نگاه هامون روی صورت خیس از اشکم مات می مونه. نه نگران میشه،نه دلواپس… فقط با اخم به اشکهام زل میزنه و در نهایت با نفرت میگه: _لعنت به تو ! ته دلم به این حرفش پوزخند میزنم،من همینطوریش هم لعنت شدم هزاریم بخوام به خودم بقبولونم که همه چیز درست میشه،شادم،خوشحالم… باز هم تنها خودم خبر دارم که ته دلم چه خبره! که عذاب وجدان چه بلایی سر روانم آورده،عادت به اشک ریختن نداشتم،هیچ وقت تحت هیچ شرایطی اما الان اگه دارم جلوی روت زار میزنم برای مهر بدبختی هست که به پیشونیم خورده و تو نمیبینی . *** نگاهم آزردش میکنه،اما اشکهام براش لذت بخشه،نمیگه اما من میفهمم عذاب کشیدن من رو دوست داره. برای همین عقدم کرده،به قول خودش فقط برای اینکه زجرم بده . ته دلم از این ضعفی که نشونش دادم و اجازه دادم به خواستش برسه از خودم متنفر میشم . با پشت دست صورتم رو پاک میکنم .. عجیبه که اون لحظه به فکر ترمیم غرور خرد شده ی خودمم . حق به جانب جوابش رو میدم : _آره لعنت به من!اصلا هر چی که تو میگی من هستم!قاتل، آدم کش،فاحشه اما تو چی آقای دکتر ؟ تو که نماز صبحت قضا نمیشه،تو که مظهر یه مرد واقعی هستی تو چرا ؟ یک درصد احتمال بده اون داستان هایی که برای گناهکار نشون دادن من توی ذهنت ساختی واقعیت نداشته باشه. دلت نمیسوزه از اینکه دوتامونو به خاطر یه خیال پوچ این طوری آزار میدی؟خستم هامون… من دختری نیستم که بتونم توی چنین زندگی دومم بیارم! شاید فکر کنی لوسم یا ضعیف اما من تحمل جنگ و دعوا اخم و تخم جنابعالی رو ندارم چون تاحالا چنین چیزایی ندیدم حتی آمادگیشم نداشتم..ازم حقیقت میخوای ؟ حقیقت رو گفتم تو قبول نمی کنی! _یعنی باور کنم بی گناهی ؟ _باور تو برام مهم نیست همین که انقدر عذابم ندی برام کافیه!من صد بار گفتم الانم برای بار صد و یکم میگم من بی گناهم . قدم کوتاهی نزدیک تر میشه،دقیقا ضرب المثل "با یک من عسل هم نمیشه خوردش " مصداق حال اون لحظشه. طوری اخم درهم کرده که هر چه قدر بیشتر به صورتش کنکاش می کنم بیشتر میفهمم هیچ راه نفوذی به این مرد وجود نداره . دستش رو بالا میاره،حیرت زده میشم وقتی به آرومی تره ی مو افتاده توی صورتم رو به پشت گوشم هدایت میکنه،اما وقتی درد عجیبی توی سرم حس می کنم تمام تعجبم پر میکشه،این بار هم میخواد با کشیدن موهام حرصش رو خالی کنه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿