eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💕هیچ‌ کس در این دنیا، کامل و پاک نیست ... اگر از مردم ... بخاطر اشتباهات کوچکشان، دوری کنی، همیشه تنها خواهی بود ... پس کمتر قضاوت کن و بیشتر عشق بورز @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت67 مارال:امروز نا امید تر از دیروز شدی! _برای اینکه امروز فهمیدم امید داشتن چ
🌺🌺🌺🌿 صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر بداخلاقش می ترسه و از لمس حضورش از ترس خودش رو جمع می کنه . تنها حسی که این روزها به هامون داشتم،ترس به علاوه ی حس معذب بودن! همون طور گیج روی مبل نشستم که قامتش رو می بینم،هیچ وقت نمی خواستم بفهمه تا چه حد ازش می ترسم،دوست داشتم فکر کنه من همون آرامش زبون دراز و جسورم.تنها دختری که در مقابلش می ایستاد. سلامی زمزمه می کنم که جوابم رو میده،عجیب بود که هامون هر بار جواب سلامم رو واضح می داد در حالی که من ازش توقع داشتم رو برگردونه . قیافش خسته و داغون تر از هر زمان به نظر میرسه،اینو حتی اگه از سر و وضع آشفته اش نشه فهمید از رگه های قرمزی که سفیدی چشمش رو در بر گرفته خیلی راحت میشه فهمید . بدون اینکه حرفی بارم کنه به سمت اتاقش میره،مرددم برم توی اتاقش یا نه! دیشب شام نخورد،معلوم نبود امشب قراره چه سازی بزنه! توی تردید دست و پا می زنم که صدای باز شدن در اتاقش میاد . چشمم رو به اتاق میدوزم،با دیدن بالاتنه ی برهنه و عضلانی که بدون هیچ پوششی توی دیدم بود چشمام ناخودآگاه گرد میشه.هم تعجب می کنم هم تمام وجودم از نفرت پر میشه. از بدن برهنه ی مردها متنفر بودم،حالم از هر چی هیکل مردونه است به هم میخوره .به این فکر می کنم من اولین بار بود هامون رو این طور می دیدم،حقیقتا هامون حتی یک بار هم تیشرت آستین کوتاه نپوشیده بود و من حتی بازوهاش رو ندیده بودم اما الان… با بدنی نیمه برهنه از مقابل چشمم عبور میکنه و به حموم میره . نفسی که تا اون لحظه حبس شده بود رو آزاد می کنم،حس می کنم از نفرت وجودم داغ شده،دستی به گونه هام می کشم.هرم آتیشی که از گونه هام بیرون میاد دلم رو زیر و رو میکنه. چشم هام رو می بندم،توی اون تاریکی چشم های آبی رنگ هاکان جلوی چشمم میاد.نگاهش،تنش،حرف هاش ،اون شب… اون شب… اون شب… پلک هامو روی هم فشار میدم ،اون قدر محکم که درد میگیرن اما مهم نیست.باید فراموش کنم. لعنت به اون شب ،لعنت به هاکان،لعنت به من ، لعنت به هامون ! بلایی به سرم اومده بود که تا آخر عمر از تمام مردها فراری باشم،تنها مقصر هاکان نبود،هامون هم با رفتارش حس ضعیف بودن رو بهم القا می کرد و من از این حس بیزاربودم. از له شدن،از خورد شدن… صدای شر شر آب میاد،چشمام رو باز می کنم و اولین چیزی که میبینم ساعت مشکی اسپورت که روی کاغذ دیواری خودنمایی می کنه و دقیقه هاش ،حتی ثانیه هاش برام زنگ خطره. باید زودتر کلید رو از جیب هامون بر می داشتم و به دست مارال می رسوندم . با این فکر مالشی به چشمهای ملتهبم که طبق معمول سوخت و نبارید،می دم و بلند میشم و به اتاق هامون می رم،استرس دارم و همین باعث شده دست هام بلرزه و اعصابم خورد بشه،کُتی که تنش بود همون طور روی تخت رها شده،برش می دارم. شامه ام پر میشه از عطر سردی که درست مثل هامون وجود آدم رو می لرزوند. دست توی جیبش می کنم و دسته کلیدش رو بیرون می کشم. کلید خونه اش یه فرق با بقیه داشت،کوچیک و در عین حال نوک تیز! همون رو از لابلای کلید ها بیرون می کشم و کت رو سر جاش می ذارم. هنوز صدای شر شر آب میاد .به سمت در پا تند می کنم و به آرومی بازش میکنم،به محض باز شدن در نگاهم با نگاه ترسیده ی مارال تلاقی میکنه،با دیدن من نفس راحتی میکشه: _ترسیدم. فوری کلید رو به سمتش می گیرم : _زیاد وقت ندارم مارال،اینو بگیر وقتی ساختی خیلی آروم از زیر در بفرست داخل. سر تکون میده: _خیالت راحت زود ردیف می کنم… تو خوبی دیگه؟ _خوبم نگران نباش. سری تکون داده و با قدم های تند از پله ها پایین میره . در رو می بندم،حتی نتونستم دوستمو بغل کنم!! اینجا توی این چهار دیواری رسما زندانی هامون شده بودم. صدای شر شر آب قطع میشه،فوری به آشپزخونه میرم و خودم رو مشغول دم کردن چای نشون میدم. صدای باز شدن در حموم میاد و من حتی سر بر نمی گردونم تا مبادا دوباره با بالاتنه ی برهنه اش روبه رو بشم . همونجا می ایستم تا چای دم بکشه،دو تا لیوان چای می ریزم و از آشپزخونه بیرون میرم. همزمان با من هامون هم از اتاق بیرون میاد . طبق معمول تیشترت آستین بلند سیاه،که عجیب با چشم های شب زده و ته ریش بلند شدش ست شده . روی مبل می شینه و با جدیت میگه: _بشین! سری به نشون تایید تکون میدم و سینی رو روی میز می ذارم و می شینم،درست روبه روش. دستاش رو به هم قلاب میکنه و سرش رو پایین میبره،قطره ای آب از روی موهای نم زده و خیسش پایین می چکه .حال غریبی داره و گویا داره عذاب می کشه. بعد از مکث طولانی سر بلند میکنه و چشمهای سرخش رو به چشمام می دوزه. سکوت کردم و منتظرم،بالاخره سکوت رو با صدای بم و کمی خش دارش می شکنه: _اون شب چه اتفاقی افتاد ؟ جا می خورم،منتظر بهم چشم دوخته. سکوتم رو که می بینه نه فریاد میزنه نه حمله میکنه انگار قصد داره با در دیگه ای وارد بشه . 🌺🌺🌺🌿
#مولانا ور گُل کُند صَد دِلبری اِی جان تو چیزی دیگری...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💕کمی قدیم میخواهم کمی محبت کمی یکرنگی کمی صداقت کمی پدربزرگ کمی مادربزرگ باورکن نوستالژی ذهن من هنوزرنگ دارد هنوزباورشان دارم هنوزباورم دارند کمی قدیم میخواهم @roman_ziba
❣حاج اسماعیل دولابی (ره) اگر پرده کنار برود و به حـقایق واقف شویم بیش از آنڪه خدا را برای دعاهایی که اجابت کرده شاکر باشیم برای دعـاهایی که اجابت نڪرده شاڪر می شویم @roman_ziba
❣برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیر خودت حساب نکن! دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را نداشته باش! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت68 صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت کرده،نپرسید هاکان آزارت داده،فقط پرسید بین تو و هاکان چیزی بوده؟ این یعنی یک سر قضیه منم!چی باید می گفتم وقتی جوابی جز سکوت نداشتم ؟ می گفتم برادری که حتی بهش شک هم نمیکنی چطور من رو آزار داده؟ باور می کرد؟ مسلما فکر می کرد دارم برای تبرئه خودم به برادرش تهمت میزنم درست همون حرفی که خاله ملیحه توی دادگاه زد ،سکوتم تسلیمش نمیکنه، به جلو خم میشه و دوباره شانسش رو امتحان میکنه: _به من بگو آرامش،بگو اون شب چه اتفاقی افتاد؟ هاکان چطوری کشته شد ؟ انگار لال شدم حتی نمیتونم انکار کنم،کلی فریاد و حرف نگفته بیخ گلوم تلنبار شده،که اگه سدش شکسته بشه حرف هایی رو میزنم که چیزی جز پشیمونی نداره برای همین سکوت می کنم و سکوتم بالاخره هامون رو کلافه می کنه،بلند میشه و با قدم هایی بلند خودش رو به من می رسونه و به بازوم چنگ میزنه و وادارم میکنه بلند بشم. دوباره مقابلش قرار میگیرم،دوباره سرم برای دیدن صورتش بلند میشه،دوباره در مقابلش احساس ضعیف بودن می کنم ،اما مثل هر بار جسورانه چشم می دوزم تا ببینم این بار قراره چطور مجازاتم کنه. برخلاف تصورم فقط زمزمه میکنه: _حرف بزن آرامش!اون شب چی شد ؟ واقعا اون شب چی شد ؟ هیچی یادم نمیاد جز یه کابوس دردناک! نفسی راست میکنم و میگم: _تمام ماجرا همونی بود که توی دادگاه شنیدی. _هر دوتامون میدونیم تمام اون حرف ها دروغ بوده!بگو آرامش،من نمیخوام هر دومونو محکوم به این زندگی نکبتی کنم،پس حرف بزن بگو اون شب چی شد ! توی چشمهاش زل می زنم،دقیقا همون چشم های شب زده برام مثل پرده ی سینما خاطرات اون شب رو نشون میده .دوباره یادآوری اون شب لعنتی و اینکه من یه قاتلم!یه قاتل ترسو که سکوت کردم،آره یه قاتل…! دختر هجده ساله ی سرخوش… کی فکرش رو می کرد ؟ قسم میخورم حتی کابوس هامم انقدر وحشتناک نبود . فراموش می کنم باید جلوی هامون قوی باشم،چشمهام این اجازه رو بهم نمیدن،وجدانم که سعی می کردم خاموشش کنم. ذهنم که سعی می کردم خاطرات اون شب رو ازش پاک کنم،قلبم که حالا سیاه و کدر شده بود . چشمهام میبارن،اول نم نم و در نهایت مثل رود… سیل… یا هر چی که بشه به این اشک های بی امان تشبیه کرد. با ترس گریه میکنم،با عذاب وجدان… نگاه هامون روی صورت خیس از اشکم مات می مونه. نه نگران میشه،نه دلواپس… فقط با اخم به اشکهام زل میزنه و در نهایت با نفرت میگه: _لعنت به تو ! ته دلم به این حرفش پوزخند میزنم،من همینطوریش هم لعنت شدم هزاریم بخوام به خودم بقبولونم که همه چیز درست میشه،شادم،خوشحالم… باز هم تنها خودم خبر دارم که ته دلم چه خبره! که عذاب وجدان چه بلایی سر روانم آورده،عادت به اشک ریختن نداشتم،هیچ وقت تحت هیچ شرایطی اما الان اگه دارم جلوی روت زار میزنم برای مهر بدبختی هست که به پیشونیم خورده و تو نمیبینی . *** نگاهم آزردش میکنه،اما اشکهام براش لذت بخشه،نمیگه اما من میفهمم عذاب کشیدن من رو دوست داره. برای همین عقدم کرده،به قول خودش فقط برای اینکه زجرم بده . ته دلم از این ضعفی که نشونش دادم و اجازه دادم به خواستش برسه از خودم متنفر میشم . با پشت دست صورتم رو پاک میکنم .. عجیبه که اون لحظه به فکر ترمیم غرور خرد شده ی خودمم . حق به جانب جوابش رو میدم : _آره لعنت به من!اصلا هر چی که تو میگی من هستم!قاتل، آدم کش،فاحشه اما تو چی آقای دکتر ؟ تو که نماز صبحت قضا نمیشه،تو که مظهر یه مرد واقعی هستی تو چرا ؟ یک درصد احتمال بده اون داستان هایی که برای گناهکار نشون دادن من توی ذهنت ساختی واقعیت نداشته باشه. دلت نمیسوزه از اینکه دوتامونو به خاطر یه خیال پوچ این طوری آزار میدی؟خستم هامون… من دختری نیستم که بتونم توی چنین زندگی دومم بیارم! شاید فکر کنی لوسم یا ضعیف اما من تحمل جنگ و دعوا اخم و تخم جنابعالی رو ندارم چون تاحالا چنین چیزایی ندیدم حتی آمادگیشم نداشتم..ازم حقیقت میخوای ؟ حقیقت رو گفتم تو قبول نمی کنی! _یعنی باور کنم بی گناهی ؟ _باور تو برام مهم نیست همین که انقدر عذابم ندی برام کافیه!من صد بار گفتم الانم برای بار صد و یکم میگم من بی گناهم . قدم کوتاهی نزدیک تر میشه،دقیقا ضرب المثل "با یک من عسل هم نمیشه خوردش " مصداق حال اون لحظشه. طوری اخم درهم کرده که هر چه قدر بیشتر به صورتش کنکاش می کنم بیشتر میفهمم هیچ راه نفوذی به این مرد وجود نداره . دستش رو بالا میاره،حیرت زده میشم وقتی به آرومی تره ی مو افتاده توی صورتم رو به پشت گوشم هدایت میکنه،اما وقتی درد عجیبی توی سرم حس می کنم تمام تعجبم پر میکشه،این بار هم میخواد با کشیدن موهام حرصش رو خالی کنه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت69 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت ک
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بینمون رو میشکنه،با تحکم،قدرت،نفرت و خشم: _می بینم که ناله می کنی از زندگیت خانم کوچولو .من که هنوز کاری نکردم! موهام رو رها میکنه،اونقدر محکم که روی مبل پرت میشم هر کاری هم بکنم نمی تونم جلوی وحشت نگاهم رو بگیرم. این هامون دست کمی از یه شیر بزرگ که جلوی روم دندون های نیشش رو نشونم میده،نداره. _بهت گفتم با من بازی نکن! قدمی به سمتم میاد و من از ترس فقط به بالش رنگی مبل چنگ میزنم: _گفتم سعی نکن منو دور بزنی ! با یه قدم دیگه روبه روم قرار میگیره،بازوم رو میکشه و وادارم می کنه روی پاهای بی رمقم بایستم .. با پوزخندی که گویای خیلی حرفا هست ادامه میده : _توی دو روز به ناله افتادی،خبر نداری قراره هر روز آرزوی مرگ کنی…! و پشت بند حرفش سیلی محکمی به گوشم میزنه،اونقدر محکم که زمین میخورم و گرمای خون رو گوشه ی لبم حس می کنم. بیشتر از اینکه دردم بگیره،دلم میگیره. از این سیلی های ناحقی که میخورم،چه از زندگی چه از هامون ! بازوم رو می کشه و وادارم میکنه بلند بشم. چشم هام از اشک تار می بینن اما با تمام نفرتم بهش چشم می دوزم .بازوم رو بین انگشت هاش فشار میده و بدون کوچک ترین رحمی میگه: _دردت اومد ؟ بهش عادت کن چون این فقط مقدمه بود ! و تا به بخوام به خودم بیام سیلی دوم رو نثار گونه ی سمت چپم میکنه،محکم تر از بار قبل!چشم هام سیاهی میره اما هامون اجازه ی سقوط کردن هم بهم نمیده . هر دو بازوم رو توی دست هاش فشار میده،به سختی جلوی بسته شدن پلک هام رو گرفتم. بی توجه به حالم تک خنده ای میکنه: _درد داشت ؟ به اندازه ی دردی که برادرم کشید هست ؟ صداش اوج میگیره و این بار تمام خونسردیش پر میکشه و جاش رو به یه خشم بزرگ میده .خشمی که فریاد میشه و مثل پتک توی سر من کوبیده میشه: _نیست لعنتی می فهمی؟این دردا برای تلافی دردی که به هاکان دادی کافی نیست . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه