💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت69 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت ک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت70
بینمون رو میشکنه،با تحکم،قدرت،نفرت و خشم:
_می بینم که ناله می کنی از زندگیت خانم کوچولو .من که هنوز کاری نکردم!
موهام رو رها میکنه،اونقدر محکم که روی مبل پرت میشم هر کاری هم بکنم نمی تونم جلوی وحشت نگاهم رو بگیرم. این هامون دست کمی از یه شیر بزرگ که جلوی روم دندون های نیشش رو نشونم میده،نداره.
_بهت گفتم با من بازی نکن!
قدمی به سمتم میاد و من از ترس فقط به بالش رنگی مبل چنگ میزنم:
_گفتم سعی نکن منو دور بزنی !
با یه قدم دیگه روبه روم قرار میگیره،بازوم رو میکشه و وادارم می کنه روی پاهای بی رمقم بایستم .. با پوزخندی که گویای خیلی حرفا هست ادامه میده :
_توی دو روز به ناله افتادی،خبر نداری قراره هر روز آرزوی مرگ کنی…!
و پشت بند حرفش سیلی محکمی به گوشم میزنه،اونقدر محکم که زمین میخورم و گرمای خون رو گوشه ی لبم حس می کنم.
بیشتر از اینکه دردم بگیره،دلم میگیره. از این سیلی های ناحقی که میخورم،چه از زندگی چه از هامون !
بازوم رو می کشه و وادارم میکنه بلند بشم.
چشم هام از اشک تار می بینن اما با تمام نفرتم بهش چشم می دوزم .بازوم رو بین انگشت هاش فشار میده و بدون کوچک ترین رحمی میگه:
_دردت اومد ؟ بهش عادت کن چون این فقط مقدمه بود !
و تا به بخوام به خودم بیام سیلی دوم رو نثار گونه ی سمت چپم میکنه،محکم تر از بار قبل!چشم هام سیاهی میره اما هامون اجازه ی سقوط کردن هم بهم نمیده .
هر دو بازوم رو توی دست هاش فشار میده،به سختی جلوی بسته شدن پلک هام رو گرفتم.
بی توجه به حالم تک خنده ای میکنه:
_درد داشت ؟ به اندازه ی دردی که برادرم کشید هست ؟
صداش اوج میگیره و این بار تمام خونسردیش پر میکشه و جاش رو به یه خشم بزرگ میده .خشمی که فریاد میشه و مثل پتک توی سر من کوبیده میشه:
_نیست لعنتی می فهمی؟این دردا برای تلافی دردی که به هاکان دادی کافی نیست .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 موهامم رها کردم پشت سرم... لباسم رو پوشیدم...ارایش ملیحی کردم و نگاهی به ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-بدو دیگه
چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو صاف کردم و با تمام اعتماد به نفسی که
میتونستم توی خودم جمع کنم راه افتادم..بالایی پله ها بودیم و مشرف به همه از بالایی پله ها نگاهی به پایین انداختم
-وای غزللللللللل....مهمونیتون مختلطه
غزل لبخندی زد و با بی خیالی گفت:
-خوب اره....کسی نیست که همه فامیل و اشنان
گفتم:
-با شما اره ولی من که کسی رو نمیشناسم
برگشتم برم توی اتاقم که صدای ایدا به گوشم خورد
-به افتخار بهروز کوچولو
صدای دست ردن بلند شد..اروم برگشتم و نگاهی به پایین انداختم
وای خدای من همه نگاهشون به ما بود...فقط می تونستم نگاهشون کنم....تا حاال جلوی هیچ مردی اینقدر بی حجاب
نبودم.. اینجا پر از مرد بود.....غزل راه افتاد و داشت از پله ها پایین می رفت..بر گشت نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی...ساقی
گیج و خجالت زده گفتم:
-هان
لبخندی زد و اروم گفت:
-چرا خشکت زده...بیا دیگه زشته
راه دیگه ای نداشتم ..ابروهامو بالا دادم ....لبخندی از روی ناچاری زدم و به دنبال غزل راه افتادم... نگاه ها رو روی
خودم احساس می کردم....و این بیشتر اذیتم می کرد....ایدا به سمت من اومد همدیگه رو بوسیدیم...لبخندی زد و
گفت
-خیلی خوشگلی ها..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 -سرمو انداختم پایین ،نمی خواستم وانمود کنم ناراحتم لبخندی زدم که مامان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-خوب کارتو بگو
-چرامامانت جواب داد
-کارت این بوود
-نه میخواستم بگم که باید جلوی مامان اینا نقش عاشقای دل خسترو بازی کنیم وگرنه
میفهمن
-خودم میدونستم ،بعدم قطع کردم خخ الان داره ازعصبانیت میزشو میجوعه
گوشیم زنگ خورد ارشام بودکه جواب ندادم
داشتم به سمت حموم می رفتم که درباز شد مامان باعصبانیت
-توهنوزحمومنرفتی
-داشتم باگوشی حرف میزدم
مامان یه لبخند زدو
-خوبه دل وقلوه دادنتون زوود تموم شد حالا بر و حموم
رفتم حموم خودمو شستم داشتم موهامو میشستم که توی این فکربودم قراره چی بشه .......
عسل :بعدازنیم ساعت ازحموم امدم بیرون مامان به النازو نفس زنگ زده بود که بیان کمکم
رفتم یه لباس گشاد پوشیدم تاراحت باشم رفتم پایین
تاصبحونه بخورم دیدم همه مشغولن
مامانم که هیچی فک کنم خوشحاله داره ازدستم راحت میشه باتعجب به همه نگاه میکردم که
الناز متوجه من شد
گفت
_به به عروس ترشیده
_بعد بدوبدو امد سمت من دستشو مشت کرد به حالت میکروفن جلو دهنم گذاشتو گفت
_چه حسی دارید ازاین که یکی سرش به سنگ خورده میخواد شمارو بگیره
_یکی زدم پس کلش
نگاهم به مامان ونفس افتاد که داشتن به ما میخندین باحرص گفتم برید بابا ازخداشم باشع
بعدرفتم طرف اشپزخونه تا صبحونه بخورم بعداینکه صبحانه خوردم اصال باورم نمیشد که من
دارم باکسی که اصلا بهش فکرنمیکردم وقاتل جونی هم
دیگه بودیم ازدواج می کنیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 خندیدم و گفتم:نه..ولی حرفهای زیادی هست تا برات بگم.. خواستم برم که دستم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
مامان:نووش جونت عزیزم.بخور جون تو تنت نیست.
تارا با کنایه گفت:مگه رو یا بیاد تا مامان یه غذای خوب بده به ما...تو که
نیستی همب ماکارانیه.نه بابا؟
بابا به تارا نگاه کرد و خندید.تارا با بابام بیشتر مک بود و من با مامانم.
مامان:مهران؟چشمم روشن..این افریته تو رو هم خام خودش کرد؟باشه...یادم
میمونه...
بابا خندید و گفت:مهتاب قهر نکن...این دختر چشم سفید منو دور زد...یادم
باشه حسابشو برسم.وگرنه تو همیشه داری به ما زیربرنجی میدی...نه تارا؟
تارا:بابا من دروغ سرم نمیشه...نه
مامان:تارا؟همین دیشب کوبیده درست کردیم.
من:کرفس داریم؟ ِ؟کوبیده درست کردین؟پس تو چرا پی ام دادی خورش
تارا به مامان اشاره کرد و گفت:من؟کی گفتم؟
مامان:راست میگی رویا؟
بابا خونشون کشید.خندیدم و گفتم:نه!گفت که کباب داریم.
زیرلبی هم تارا رو تهدید کردم.شام تموم شد و من نذاشتم مامان ظرفش بشوره
و تارا رو مجبور کردم کمکم بده...ظرفها رو شستیم و بعد از دو ساعت تارا
صبرو سر اومد و منو کشوند تو اتاق.می خواست تعریف کنم براو.
گوشی رو روشن کردم...هر دوتامون رو تیت دراز کشیدیم.
-خب خانوم فضول..
-خودتی...
-حالا...)عکس خودمو بچه ها و امیررایا و دوستاو رو اوردم.(این که منم
-اوهو...همچین تیپ می زنین میرین دانشگاه؟
-دیگه...اینم که پگاه و سیمان.
-این پسره کیه کنارت؟چه خوشگلم هست لامصب...خنده اشو...چال
گونشو برم.
-هوی هیز .... این امیررا یاس..کناریشم سامانه و اون یکی پسره هم
نیماس.این که اخم کرده بردیاس..از من خیلی بدو میاد.
قاه قاه خندید و گفت:از امیررایا بگو...کیه؟چطوره؟چرا کنار تو وایساده؟نکنه
تورو کردی؟
-تارا نفس بکب نفس..امیررایا یه سال از من بزرگتره..باباو یه میلیاردر گردن
کلفته...وا سه دان شگاه زیاد خرج میکنه...البته امیررایا هیچ وقت به رخ ما نمی
کشمممه...پسر خوش اخلاقیه...پگاه میگه مهره ی مار داره..همه دوستم
دارن.باورت نمی شه گلاره عا شق شده بود.وقتی فهمید دو ستب نداره همش
گر یه می کرد. تا دو روز غذا نیورد.من و امیررا یا با هم خوبیم.شما ید
دوست..اگه خواستی میدم باهاشو حرف بزنی..
نیشگون گرفت و گفت:از دست رفتیا..چشمم روشن..
-برووو...روانی.
زدم عکس ب عدی.اکثر ب چه ها بودن..تد تد رو برای تارا گفتم.ب عدو هم
عکس با استادا بود.همه رو تند تند رد کردم که یهو به یه فیلم رسیدیم.تارا زد تا
پلی بشه..جنگ و دعوا..یادم افتاد آندره و رهامن..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 با یادآوری قیافه ی شهاب خنده ام بیش تر شد و بعد از چند لحظه نگاهی به سا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-صبح توام بخیر نیال بانو
جمله اش مرا به یاد نیما انداخت و باعث شد لبخندی عمیق بزنم، کنارم نشست و در سکوت مشغول نوشیدن شد،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سونیا می شه یه سوال بپرسم؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد که ادامه دادم
-می خوام بیش تر درباره ی تو و خانوادت بدونم
تغییر حالت صورتش را به خوبی حس کردم لیوان را روی میز رها کرد و از جایش بلند شد، با صدای ضعیفی گفت
-بعد از این که صبحانت تموم شد بیا اتاقم حرف بزنیم
بدون این که منتظر جوابی از جانب من بماند از آشپزخانه بیرون رفت، حتماً می خواست تا قبل از رفتن من به اتاق
ذهنش را جمع و جور کند! نمی دانم چه چیزی در گذشته ی این دختر مهربان بود که با یاد آوری اش حالش دگرگون
شد.
بیخیال خوردن ادامه ی صبحانه شدم و بعد از جمع کردن میز با اشتیاق به سالن بالا رفتم دلم می خواست هرچه
سریع تر به حرفهای سونیا گوش دهم، به سمت اتاقش رفتم و ضربه ای به درب نواختم و منتظر ماندم که صدای
سونیا به گوشم رسید
-بیا تو
دستگیره ی در را کشیدم و وارد اتاق شدم نگاهم سرتا سر اتاق چرخید، دیوار هایی با کاغذ دیواری طوسی که گل
های صورتی رنگ زیبایی داشت و وسایلی که با ترکیب رنگ صورتی و طوسی بودند فضایی دخترانه و جذاب را به
وجود آورده بود با ذوق نگاهی به سونیا که لبه ی تخت صورتی رنگش نشسته بود انداختم و گفتم:
-وای اینجا معرکس سلیقت عالیه دختر
با لبخند گفت:
-ممنون عزیزم بیا بشین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃