💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت68 پسره ی عوضی اصلا چراباید این اتفاق برای من میوفتاد الناز:عسل تو دیگه زیاد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت69
-سرمو انداختم پایین ،نمی خواستم وانمود کنم ناراحتم لبخندی زدم که مامان امد سمتم الهی
خوشبخت بشی دخترم خیلی خوشحالم برات ارشام
پسرخوبیه لبخندی زدم
من خیلی خستم میرم استراحت کنم
شب بخیری گفتم رفتم توی اتاقم فقط الناز میدونست این وسط من چقدرناراحتم
لباسامو دراوردم رفتم روتخت که به دودقیقه نکشید خوابم برد
صبح باصدای مامان ازخواب بیدارشدم
-پاشو دیگه مثال خواستگاریته ها
-تو دلم گفتم چه خواستگاریم هست ،چشم مامان
راستی عرشیا کجاس پیداش نیس رفته خونه دایت پیش سیاوش،سیاوش هم خیلی ازدستت
شاکیه میگه یه سراغی ازمن نمیگیره
-خخخ میرم پیشش سرم خلوت بشه
-خوب کاری میکنی عزیزم
-گوشیم رومیز دراور بود شروع کردبه زنگ خوردن مامان رفت گوشی رو برام بیاره
به اسم طرف نگاه کردو یه لبخندژکوند زدو امد سمتم
-اقادوماد دووم نیوورد
-باگیجی نگاهش کردمو گفتم :
-ها؟؟؟؟؟
-بدون توجه به من جواب داد
-سالم عزیزم
..........-
-طاقت نیاوردیا
..........-
-اره عسل جان بیداره
.........-
-باش ازمن خدافظ
بعد گوشی داد بهم پیشونیمو ب.و.سید ورفت همینجور به دربسته نگاه میکردم که صدای داد
ارشاممنو ازهپروت بیرون اورد
-بله بله
-یک ساعته دارم صدات میزنما
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت501 _ببین اینو بدم به مامانم میتونه از بغلاش باز کنه. کلافه نگاهی به مانتو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت502
_تا دوسال پیش تو نبودی مامانت که خواب بود جیم میشدی بیرون هیچ کس هم نمیفهمید؟
به یاد اون روزها لبخندی میزنم و میگم:
_آره،اما بدبختی یه شب از همون شبها هامون مچم و گرفت.غلط نکنم اون موقعها شیفت شب بود،فرداشم که مامانم و دید بهش تذکر داد که حواستون به دخترتون باشه درست نیست نه شب از خونه بزنه بیرون.
به یاد مامانم آهی میکشم و ادامه میدم:
_وقتی از سر کار میومد انقدر خسته بود که شام نخورده خوابش میبرد.دیروز یه سر رفتم بهشت رضا حتی نمیتونی تصور کنی تا چه حد دلتنگ مامانمم.میدونی اگه اینجا بود چه کارهایی که برای یلدا نمیکرد همیشه دلش میخواست سروسامون گرفتن من و ببینه.
_هنوزم دیر نشده میتونی به زندگیت سر و سامون بدی.
سری تکون میدم.
_قصد دارم برگردم،این هفته خیلی فرصت داشتم که فکر کنم.بعد از مهمونی اگه هامون بخواد...
وسط حرفم جیغی از شادی میکشه.
_باورم نمیشه،بالاخره فهمیدی این به نفع جفتتونه.
بی اعتنا به شادی مارال ادامه میدم:
_البته اگه بخواد،یک هفتهست هیچ سراغی ازم نگرفته.
با بازوم میکوبه:
_خوب خره بهت مهلت داده تا فکر کنی،بلند شو... دیگه واجب شد بری خونه و یه لباس درست حسابی واسه فرداشبت روبه راه کنیم. یا اصلا میریم بازار تو که میخوای برگردی یه تیپ خفن میزنی و وقتی آشتی کردی از حساب هامون قرضت رو میدی چپ چپ نگاهش می کنم و چیزی نمیگم.این و میدونم حتی اگه برگردم زندگیم رو مثل سابق نمیگذرونم.
زمانی درس نمیخوندم به امید روزی که یک مرد پولدار من رو از خونهی فقیرانهم نجات بده.اما الان بزرگ شدم،با وجود هامون،با وجود یلدا دلم میخواد دستم نه توی جیب هامون که توی جیب خودم باشه.این هم شرط برای برگشتن،اینهمه من باهامون راه اومدم،اینبار اون مجبوره باهام راه بیاد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
نترس مرد، نترس! خواستن با بُزدلی کنار نمیآید. برو، جام را بیپروا به دستش بده و از او بخواه که با تو زندگی کند.
_اگر نپذیرد؟
با خواهندهیی چون تو، اگر نخواهد که زندگی کند، تنها چراییاش در این است که شایستهی تو نیست؛ رهایش کُن!
عشقِ صادقانه به زن، فاصلهیی با عشق به وطن ندارد _ گرچه عشقِ نخستین حادثه است و دومین ضَرورت.
عشقِ به زن، عشقِ به رویش است؛ عشق به رویش؛ عشقِ به خاک. و عشقِ به خاک، عشق به مردمیست که در خاک زندگی میکنند؛ در وَطن.
✍🏻 نادر ابراهیمی
📕 یک عاشقانه ی آرام
#قطعهایازیککتاب
🌺 @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت139 -هیچی...اومده بودم ..اومده بودم کمی مکث کرد و گفت: -ببینم ساقی چیزی لازم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت140
لباسه یه تاپ کوتاه بود که فقط روی سینه هامو می پوشوند با یه دامن بلند تا روی پا که یه چاک از جلو داشت تا کمر
دامن....خیلی روی تاپ و دامن کار شده بود ..بیشتر برای رقاصه ها خوب بود تا من
صدای خندشو شنیدم که گفت:
-ساقی تو کدومو می گی؟
-همون خاکستریه دیگه
خندش بیشتر شد و گفت:
-ولی من کناریشو گفتم..اون یاسیه
نگاهم تازه به اون لباسی که می گفت افتاد....با ذوق گفتم:
-وای این چقدر خوشگله..بریم بپوشمش
بابهنام وارد مغازه شدیم...لباسو توی اتاق پرو تنم کردم..محشر بود.. استین نداشت ولی خیلی باز نبود....رنگش
خیلی خاص بود.لباس تا روی باسن تنگ تنگ بود ولی دقیقا از روی باسن گشاد می شد و دنباله لباس هم یکم بلند
بود...انداممو فوق العاده کرده بود..از دیدن خودم سیر نمی شدم..نمی دونم چقدر توی اتاق پرو بودم که در زدن و
صدای بهنامو شنیدم
-ساقی چی شد..پوشیدی..کمک نمی خوای؟
در رو باز کردم و خودم پشت در ایستادم
-اره پوشیدم.....خیلی خوبه
بهنام جلوتر اومد و گفت:
-ببینمت
لبخندی زدم و گفتم:
-نمی شه.....تا روز عروسی نه
خودتو لوس نکن ساقی..درو باز کن می خوام ببینمت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
همه ما نابینائیم،
هر کداممان به نوعی
آدم های خسیس نابینا هستند
چون فقط طلا را می بینند،
آدم های ولخرج نابینا هستند
چون امروزشان را می بینند،
آدمهای کلاهبردار نابینا هستند،
چون خدا را نمی بینند،
آدم های شرافتمند نابینا هستند،
چون کلاهبردارها را نمی بینند، خود من هم نابینا هستم چون حرف می زنم اما نمی بینم که شما گوشهایی شنوا ندارید.
مردی که میخندد
#ویکتور_هوگو
🌺 @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 -سرمو انداختم پایین ،نمی خواستم وانمود کنم ناراحتم لبخندی زدم که مامان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-خوب کارتو بگو
-چرامامانت جواب داد
-کارت این بوود
-نه میخواستم بگم که باید جلوی مامان اینا نقش عاشقای دل خسترو بازی کنیم وگرنه
میفهمن
-خودم میدونستم ،بعدم قطع کردم خخ الان داره ازعصبانیت میزشو میجوعه
گوشیم زنگ خورد ارشام بودکه جواب ندادم
داشتم به سمت حموم می رفتم که درباز شد مامان باعصبانیت
-توهنوزحمومنرفتی
-داشتم باگوشی حرف میزدم
مامان یه لبخند زدو
-خوبه دل وقلوه دادنتون زوود تموم شد حالا بر و حموم
رفتم حموم خودمو شستم داشتم موهامو میشستم که توی این فکربودم قراره چی بشه .......
عسل :بعدازنیم ساعت ازحموم امدم بیرون مامان به النازو نفس زنگ زده بود که بیان کمکم
رفتم یه لباس گشاد پوشیدم تاراحت باشم رفتم پایین
تاصبحونه بخورم دیدم همه مشغولن
مامانم که هیچی فک کنم خوشحاله داره ازدستم راحت میشه باتعجب به همه نگاه میکردم که
الناز متوجه من شد
گفت
_به به عروس ترشیده
_بعد بدوبدو امد سمت من دستشو مشت کرد به حالت میکروفن جلو دهنم گذاشتو گفت
_چه حسی دارید ازاین که یکی سرش به سنگ خورده میخواد شمارو بگیره
_یکی زدم پس کلش
نگاهم به مامان ونفس افتاد که داشتن به ما میخندین باحرص گفتم برید بابا ازخداشم باشع
بعدرفتم طرف اشپزخونه تا صبحونه بخورم بعداینکه صبحانه خوردم اصال باورم نمیشد که من
دارم باکسی که اصلا بهش فکرنمیکردم وقاتل جونی هم
دیگه بودیم ازدواج می کنیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت140 لباسه یه تاپ کوتاه بود که فقط روی سینه هامو می پوشوند با یه دامن بلند تا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت141
در رو بستم و گفتم:
-همونی که گفتم
و لباس رو در اوردم و از اتاق اومدم بیرون...بهنام اخمی کرد و گفت:
-پس اینجوریه اره؟..اگه تلافی نکردم
لبخندی زدم و گفتم:
-ناراحت نباش باشه..دوست دارم روز عروسی ببینیش باشه
و چشمامو جمع کردم و خودمو لوس کردم...سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه ...چاره دیگه ای هم دارم؟
خندیدم و گفتم:
.افرین پسر خوب
یادش به خیر..چه روزایی بود..از وقتی که با بهنام دوست شده بودم خیلی خوب شده بود..دیگه رفتارای زننده ای
ازش نمی دیدم...اگه اون کارا رو قبال باهام نکرده بود و کسی الان می گفت بهنام اینطور ادمیه عمرا باور می کردم...با
صدای غزل به خودم اومدم:
-هی دختر کجا سیر می کنی؟
-هان..ببخشید..حواسم نبود خوب چی شد؟
-هیچی دیگه...قرار شد تو هم باهام بیای...می گفت همراهو قبول نمی کنه ولی من گفتم اگه همراهمو نیارم خودمم
نمیام
-غزل..چرا این کارو کردی..من نمی خواستم برم ارایشگاه
غزل لبخندی زد و گفت:
-مگه میشه خواهر عروس نره ارایشگاه
بغلش کردم و گفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃