eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 تومیگی )اداشو دراوردم ( درضمن فکرنکن خبریه هیچ انتظاری ازمن نداشته باش و ی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پسره ی عوضی اصلا چراباید این اتفاق برای من میوفتاد الناز:عسل تو دیگه زیادی به اون بیچاره توهین میکنی این همون ارشامه که همیشه کمکت کرده ولی تو .... -راست میگفت دیگه چیزی نگفتم شام خونه الناز اینا بودم بعد شام به سمت خونه رفتم وارد خونه شدم مامان کناربابا روی مبل نشسته بود داشتن فیلم میدیدن که متوجه امدن من شدن -سلام -سلام عزیزم خوبی -باصدای ارومی گفتم بله داشتم ازپله ها میرفتم بالا که بابا صدام کرد -عسل باباجان میشه چنددقیقه بیای اینجا -میشنوم بابا -امروز بعدازظهر خاله زهرا به مادرت زنگ زده وتورو برای ارشام خواستگاری کرده ماهم موافقیم توچی دخترم ؟؟ عسل : پس ارشام کارخودشو کرد ،برای اینکه خیلی ضایه نباشه باصدای ارومی گفتم اماکارشما چی -نه دخترم قراره ارشام کمکم کنه نگران من نباش تو مهم تری 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
Hσω вєαυтιƒυℓ ιт ιѕ тσ тαℓкιηg αвσυт ℓσνє ηєχт тσ уσυ چه قشنگه کنارِ تـو از عشق گفتن ♥️♡| @roman_ziba
ρяσмιsεs αяε тнε sωεεтεsт ℓιεs... قول ها شيرين ترين دروغ‌اند... ♥️♡| @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 سیاوش گفت: -انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 و نگاه مشکوکی به من کرد و گفت: -بد جوری مشکوک میزنه؟...غلط نکنم گلوش پیشت گیر کرده ضربه ارومی به بازوش زدم و گفتم: -خانم مارپل اینقدر به این مخت فشار نیار بذار یکم استراحت کنه -باور کن جدی می گم....حالا ببین کیه که من به تو گفتم..تا روزی که همه چی معلوم شه اهی کشیدم و گفتم: -خواهش می کنم غزل..بیا بحثو عوض کنیم غزل سریع گفت: -بحث عوض..بگو چی به خورد این داداش من دادی که از این رو به اون رو شده؟ صدای در اتاق باعث شد هر دو مون ساکت بشیم.....از توی رختخواب بلند شدم و اروم به سمت در رفتم و در رو باز کردم..بهنام بوداروم گفت: -سلام ..بیدارت کردم؟ لبخندی زدم و خواستم بگم نه که غزل از پشت سرم گفت: -ا بهنام تو هم بیداری؟ نمی دونم چرا ولی بهنام از دیدن غزل شوکه شد..فکر کنم نمی دونست غزل توی اتاق منه چون با گیجی گفت: -تو اینجا چیکار می کنی؟ غزل لبخندی خاص زد و گفت: -داشتیم صحبت می کردیم..تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ و ابروهاشو با حالت خنده داری بالا نگه داشت بهنام سریع گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت500 بخوام هم توانایی‌ش رو ندارم پس ناچارا قبول می‌کنم و اون باز جدی می‌شه و م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _ببین این‌و بدم به مامانم می‌تونه از بغلاش باز کنه. کلافه نگاهی به مانتوی خاکستری رنگ می‌ندازم. _نمی‌شه،ببین تمام همکارهاشون هستن این مانتو اصلا رسمی نیست. _خوب می‌گم که بیا بریم بازار بخریم سر ماه که حقوق گرفتی پولم و پس بده. چپ چپ نگاهش می‌کنم: _بخوام یه مانتوی خوب بخرم باید کل حقوق ماه اولم و بدم. _خوب همون مانتوی جدیدت رو بپوش همون که قدش بلند بود. روی تختش می‌شینم و می‌نالم: _نیاوردمش،خونه‌ست. می‌خنده و می‌گه: _پس می‌مونه یه راه تا فردا رژیم بگیری مانتوهای من اندازت بشه. باز هم از نگاه تند و تیزم بی‌نصیب‌‌ش نمی‌ذارم. _منظورت اینه که من چاقم؟ _وقتی مانتوهای من تو تنت جا نمی‌شه یعنی چاقی دیگه. خدایا این و هامون کی می‌خوان بفهمن من با شنیدن این حرف عصبی می‌شم؟ _چه ربطی داره احمق جان؟من یک بار زایمان کردم معلومه هیکلم با تو فرق داره. دست‌هاش و به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌بره و می‌گه: _حالا یه دورهمی دوستانه که این حرفا رو نداره. نگاهم رو ازش می‌گیرم.لعنت به من که به نزدیک‌ترین دوستم دروغ گفتم اما دست خودم نبود هر کاری که کردم نتونستم بگم فردا شب برای مهمونی نه،یک جورهایی برای عروسی محمد دعوتیم. یاد مانتوی سبزم میوفتم،آخرین مانتویی که به سلیقه‌ی هامون با هم خریده بودیم و فرصت نشده بود بپوشمش، اگه اون بود... به سرم می‌زنه که به خونه برم و مانتو رو بردارم و هم سرکی به خونه بکشم. نگران هامون بودم،بعد از اون شب نه زنگ زد و نه اومد. فقط گاهی شب‌ها پیام می‌داد و حال من و یلدا رو می‌پرسید به همین کوتاهی. با دودلی می‌پرسم: _برم خونه و مانتوم رو بردارم؟ با تکون دادن سرش استقبال می‌کنه. _برو هامون که این موقع خونه نیست؟ _هامون نیست،اما خاله ملیحه که هست. باز هم می‌خنده و با نیش شل شده‌ای می‌گه: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
دلتنگی، پیراهن نیست که عوضش کنی‌و حالت خوب بشه! گاهی پوست تَن آدم است..🙃🖤 ♥️♡| @roman_ziba
. گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌دار است با ریشه چه می‌کنید؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده‌ای پرواز را علامت ممنوع می‌زنید با جوجه‌های نشسته در آشیانه چه می‌کنید؟ گیرم که می‌زنید گیرم که می‌برید گیرم که می‌‌کشید با رویش ناگزیر جوانه‌ چه می‌کنید؟   @roman_ziba
How tragic, that even we can break our own hearts too. چقدر غمگینه، که ما حتی میتونیم دل خودمونم بشکنیم. ♥️♡| @roman_ziba
➖⃟✨ вe ιn love wιтн нearт noт apparenт عاشِق روح و باطِن بِشین نَه ظاهِر! ♥️♡| @roman_ziba
"حکمتی در باب دوستی" خوشا صحبت دوستی که در کنارش نه مجبوری که اندیشه های خود را بسنجی و نه گفته ها را در ترازو نهی بلکه، بی خیال، هرچه می اندیشی برزبان می آوری و کاه و گندم را در کف او می نهی و بی گمان دانی که او آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد: دانه شایسته را به کار خواهد گرفت و کاه را با نَفَس مهربانی به باد خواهد سپرد. ✍دینا ماریا مولاک کرک ❤️ @roman_ziba
منی که کنار توعه.. با منی که کنار بقیس فرق داره😝 خودمم ! ولی خوشحاال تر💕 ♥️♡| @roman_ziba
Some silence should be translated:) بعضی سکوت ها باید ترجمه بشن:) ♥️♡| @roman_ziba