💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 -بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می کردم تکون نخورد...بوسیدمش و گفتم: -قهر نباش..افرین و کمی قلقلکش دادم..با این که می خواست نخنده ولی نتونست و خندید...گفتم: -خندیدی...خندیدی..اشتی شدیم نگاهی بهم کرد و با لبخند توی بغل هم فرو رفتیم....نوبت احسان بود...نگاه مشتاقشو بهم دوخته بودوقتی به هم نزدیک شدیم گفت: -سلام ساقی خانم..مشتاق دیدار...خوب هستین؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: -سالم از ماست احسان خان......ممنون....شما خوب هستین؟ لبخندی زد و گفت: -الان خیلی خوبم..فکرشم نمی کردم دوباره ببینمتون نگاهی بهش کردم و گفتم: -چرا؟مگه میشد عروسی غزل نباشم؟ خندید ..از ته دل و گفت: -اینبار دیگه نباید غیبتون بزنه..یعنی نمی ذارم که این اتفاق بیفته گیج نگاهش کردم که صدای گرفته بهنامو از کنارم شنیدم -به به..احسان خان....خوش اومدی احسان معلوم بود که از دیدن بهنام حالش گرفته شد..ولی لبخندی زورکی زد و گفت: -سلام...رسیدن بخیر بهنام....ببخش که تا حالا نتونستم بیام دیدنت. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃