🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
-باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می کردم
تکون نخورد...بوسیدمش و گفتم:
-قهر نباش..افرین
و کمی قلقلکش دادم..با این که می خواست نخنده ولی نتونست و خندید...گفتم:
-خندیدی...خندیدی..اشتی شدیم
نگاهی بهم کرد و با لبخند توی بغل هم فرو رفتیم....نوبت احسان بود...نگاه مشتاقشو بهم دوخته بودوقتی به هم
نزدیک شدیم گفت:
-سلام ساقی خانم..مشتاق دیدار...خوب هستین؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-سالم از ماست احسان خان......ممنون....شما خوب هستین؟
لبخندی زد و گفت:
-الان خیلی خوبم..فکرشم نمی کردم دوباره ببینمتون
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-چرا؟مگه میشد عروسی غزل نباشم؟
خندید ..از ته دل و گفت:
-اینبار دیگه نباید غیبتون بزنه..یعنی نمی ذارم که این اتفاق بیفته
گیج نگاهش کردم که صدای گرفته بهنامو از کنارم شنیدم
-به به..احسان خان....خوش اومدی
احسان معلوم بود که از دیدن بهنام حالش گرفته شد..ولی لبخندی زورکی زد و گفت:
-سلام...رسیدن بخیر بهنام....ببخش که تا حالا نتونستم بیام دیدنت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃