💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 _دستتو بده عزیزم _تازه فهمیدم که میخواد حلقه دستم کنه دستمو بردم جلو که حلق
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ابا:عه عرشیا یه بار دیگه عسل اذیت کنی میفرستمت پیش مشتی باغبونی کنی باحرف بابا همه زدیم زیر خنده عرشیا :داشتیم بابا جان ـ از بلبل زبونی عرشیا خندم گرفت اینم تاثیرات گشتن با سیاوش بعدازصبحونه بابا باعرشیا رفتن چیزی که احتیاج داره رو بخره منم داشتم تی وی نگاه میکردم که ایفون به صدادر اومد مامان رفت بازکرد _کی بود مامان ـ اقا دوماد اصلا حواسم نبود برای خودم همینجور با خنده گفتم : ـ هاهاها اق دوماد کیه ؟؟ بعد به تی وی نگاه کردم به ثانیه نکشید که داد زدم ـاقاا دوومااد ـ عه ترسیدم دیونه ـ سریع وایسادم خواستم برم بالا که دربازشد وشتر وارد شد عسل : خاک توسر احمق خنگت کنن مامان مثل چی مارو زیرنظر داشت منم دیدم اینطوریه سریع رفتم طرفش باوضع لباسم داشتم اب می شدم از خجالت ـ سالم عشقم خیلی دلم تنگ شده بود برات ارشام داشت بانگاهش منو میخورد خاک برسر ـسلام خانومم منم دلم برات تنگ شده بود امدم ببینمت دیگه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃