💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت77 جلوی در که می رسه می خواد سلام کنه اما با دیدن من چهره اش پر میشه از حس ن
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت78
_خدا می دونه با خوندن چت های تلگرامت چقدر حرص خورده،شاید واسه همین دیشب زدتت. خجالتم نمیکشه مرتیکه خیر سرش دکتره زورش به تو می رسه .
_جون کلی آدم رو نجات داده اما با رفتارهاش سعی داره جون منو بگیره.انگار میخواد انقدر عذابم بده تا زجر کش بشم و بمیرم.
مارال:از بس خری!از لجشم شده خودتو شاد بگیر حالیش بشه هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
_تو هم دلت خوشه،به چی این زندگی دلمو شاد بگیرم؟دلم میخواد برم زندان ملاقات مامانم.دلم میخواد بهش بگم چه دردی توی وجودم می پیچه وقتی یادم میاد اون به جای من توی حبسه!دلم میخواد بهش بگم از فکرش حتی یه خواب راحتم ندارم اما جرئت اینکه برم و به هامون بگم اجازه بده مادرم و ببینم رو هم ندارم.منتظرم یه کم آروم شه،هر چند بعید می دونم!تا لحظه ی مرگمم نمیتونم روی خوش هامون رو ببینم.
مارال: حق داری! از همون شبی که هاکان نمک نشناس اون کاروباهات کرد یه روز خوش هم ندیدی،خیلی قوی هستی که تونستی تحمل کنی..
_قوی نیستم!دارم از شدت ضعف می میرم،فقط به روی خودم نمیارم.
با غم سرم رو در آغوش میگیره حرف نمیزنه و من چقدر نیاز داشتم به کسی که ساکت بشینه و به حرفام گوش بده.شروع میکنم به گفتن حرف های تکراری .
بی وقفه حرف می زنم،بی اراده سفره ی دلم رو پهن می کنم و بی هیچ ترس و ابایی حرف های انباشته شده توی دلم رو میریزم بیرون . مارال اشک میریزه،گریه میکنه اما من فقط با درد حرف می زنم… حرف می زنم و حرف می زنم… اونقدری که ذهنم خالی میشه از هر کلمه اما دلم همچنان پره.اما من قانعم به خاموش شدن همین صداها به بیرون ریخته شدن همین حرف ها به این آرامش لحظه ای…
*ما را نتوان پخت که ما سوخته ايم
آتش نتوان زد که برافروخته ايم
ما را نتوان شکست آسان اى دوست
هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم*
**
صدای چرخش کلید توی در رو می شنوم و بی توجه مشغول خورد کردن سالاد میشم،بوی قرمه سبزی همه جا پیچیده،به لطف مارال غذای خوش رنگ و لعابی در حال پخت بود.هرچند هامون توی این چند شب یک بار هم شام نخورده بود.
گفتم چند شب… چند شب شده ؟ چند شب شده روی کاناپه تا صبح به سقف خیره شدم و نخوابیدم ؟ سه شب ؟ چهار شب ؟ ده شب ؟ یک عمر!
صدای بسته شدن در میاد و در نهایت قامت هامون جلوی در آشپزخونه نمایان میشه.سلامی زمزمه می کنم.نگاهی آمیخته به خشم،همراه با اخم هایی در هم رفته به من می ندازه و بدون اینکه جواب سلامم رو بده،میگه:
_اون دختره کی بود دیشب اومده پی تو رو گرفته ؟ بعد هم راشو کشیده اومده بالا؟
حرکت دستم متوقف میشه،آخ مارال… آخ… گفتی هاله چیزی نمیگه.حالا چطور جواب این دیو دو سر رو بدم ؟
خودم رو نمی بازم،دوباره مشغول خورد کردن سالاد میشم و سنگین جواب میدم:
_من خبر ندارم.کسی بالا نیومد!
با سوﺀظن نگاهم می کنه،برای اینکه مطمئنش کنم،خیره به خیار توی دستم ادامه میدم :
_کسی هم بیاد جرئت اینکه در این خونه رو بزنه،نداره.خیالت راحت!
نمی تونم تشخیص بدم قانع شده یا نه!نمیتونم از نگاه خیرش بفهمم پی به دروغم برده یانه!فقط وقتی حرف میزنه خوب میفهمم توی کلامش تهدید موج میزنه،تهدیدِ واقعی،دور از هر بلوف و تردید :
_وای به حالت… وای به حالت اگه پشت سر من گــ*ـه خوری اضافه بکنی.هامون نیستم اگه از به التماس کردن نندازمت.
در جواب تهدیدش فقط پوزخند می زنم،به قول محمد باید بشنوم و سکوت کنم.بذار بگه!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه،صدای تقه هایی که به در میخوره توجه جفتمون رو جلب می کنه. شاید محمد بود!اما اگه محمد بود هامون اینطور با اخم به در خیره نمیشد.
بیخیال خورد کردن ادامه ی سالاد بلند میشم و دست هام رو می شورم.هامون بالاخره افتخار میده در رو باز کنه،صدای یه زن رو می شنوم اما هر چی گوش میدم هیچ آشناییتی توی صداش حس نمیکنم.
مردد بودم خودم رو توی آشپزخونه پنهان کنم یا برم جلو.گوش هام رو تیز میکنم و با دقت به حرف های زنی که داره حرف میزنه،سعی می کنم بفهمم قضیه از چه قراره :
_الهی من فدات بشم عمه…ببخش اگه دیر رسیدم و برای مراسم هاکانم نبودم.اما خدا میدونه تو غربت چقدر برای عزیز دلم عذاداری کردم،به زحمت تونستم کارامو درست کنم… دو روزه اومدم اما ندیدمت عمه… بیشتر از همه دلم هوای تو رو کرده بود،بوی هاکان رو میدی!الهی من بمیرم که جوون مرگ شدن عزیز دلمو نبینم.الهی جیگرش آتیش بگیره اونی که این بلا رو سر عزیز دلم آورد .
بغض می کنم،آتیش گرفته خانم… فقط خاکسترش مونده.خبر نداری!
صدای دو رگه ی هامون رو می شنوم:
_بیا تو عمه،سر پا نمون !
این زنو میشناختم،عمه ی معروف خاندان صادقی.کسی که سالها خارج کشور زندگی می کرد و تا حالا دو بار ایران اومده بود که خداروشکر من تا حالا سعادت دیدنش رو نداشتم و فقط تعریفش رو از هاکان و هاله شنیده بودم.عمه ی بزرگ و مستبد که کسی جرئت حرف زدن روی حرفش رو نداشت.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 کشیده بودم..چند ضربه به در خورد در باز شد...با خودم گفتم...حتما باز غزل اوم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
-می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگم
اروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد و ادامه داد
-اندام فوق العاده ای داری....می دونستی خیلی وسوسه بر انگیزی؟
و خیره به لبهام سرش رو جلو و جلوتر می اورد..اگه چند سانتیمتر دیگه جلو می اومد لبهامون به هم میرسید
احساس خیلی بدی داشتم ...دلم می خواست ذوب بشم و برم توی زمین ...خیلی پست بود...فهمیده بود از این طریق
پیش بره بهترین نتیجه رو برای زجر دادن من بدست میاره......و الان واقعا پیروز شده بود....مغزم فعال شد...دستم
رو توی سینه اش گذاشتم و کمی حلش دادم عقب....وبا یه حرکت سریع سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش..انقدر
عصبانی بودم که تمام بدنم می لرزید....
-خیلی کثیفی....پست فطرت لجن...ازت متنفرم...
منتظر بودم کتک مفصلی بخورم.....نفس نفس می زدم و نمی تونستم اروم بشم... در کمال تعجب دیدم لبخندی زد و
گفت:
-حیف که الان مهمون داریم و نمی شه....ولی مطمئن باش به زودی زود نتیجه این کارتو می بینی...
چرخید تا از اتاق خارج بشه..به سمت در رفت ودستگیره در رو گرفت ...ولی پشیمون شد برگشت سمت من و گفت:
-حق نداری از این در بیای بیرون....
چیزی نگفتم..فقط عصبانی نگاهش می کردم....
برگشت و سریع از اتاق خارج شد
اروم اروم روی زمین نشستم...دست هامو مشت کردم و محکم کوبیدم روی زمین و گفتم:
-روانی....روانی...روانی
از خودم بدم اومده بود....یعنی من ا این ادم کثیف خوشم اومده بود....نهههههههه.....ننهههه....
این امکان نداره.....من بهش عالقه مند نشده بودم.....اره من هیچوقت از همچین ادمی خوشم
نمیاد....هیچوقت....هیچوقت....نش ونت میدم..منتظر باش و ببین...بالاخره خدای من هم بزرگه...روز منم میرسه.....و
با تمام وجود خدا رو صدا کردم...خدااااااااااا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 _دستتو بده عزیزم _تازه فهمیدم که میخواد حلقه دستم کنه دستمو بردم جلو که حلق
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
ابا:عه عرشیا یه بار دیگه عسل اذیت کنی میفرستمت پیش مشتی باغبونی کنی
باحرف بابا همه زدیم زیر خنده
عرشیا :داشتیم بابا جان
ـ از بلبل زبونی عرشیا خندم گرفت اینم تاثیرات گشتن با سیاوش
بعدازصبحونه بابا باعرشیا رفتن چیزی که احتیاج داره رو بخره
منم داشتم تی وی نگاه میکردم که ایفون به صدادر اومد مامان رفت بازکرد
_کی بود مامان
ـ اقا دوماد
اصلا حواسم نبود برای خودم همینجور با خنده گفتم :
ـ هاهاها اق دوماد کیه ؟؟
بعد به تی وی نگاه کردم به ثانیه نکشید که داد زدم
ـاقاا دوومااد
ـ عه ترسیدم دیونه
ـ سریع وایسادم خواستم برم بالا که دربازشد وشتر وارد شد
عسل :
خاک توسر احمق خنگت کنن
مامان مثل چی مارو زیرنظر داشت منم دیدم اینطوریه سریع رفتم طرفش باوضع لباسم داشتم
اب می شدم از خجالت
ـ سالم عشقم خیلی دلم تنگ شده بود برات
ارشام داشت بانگاهش منو میخورد خاک برسر
ـسلام خانومم منم دلم برات تنگ شده بود امدم ببینمت دیگه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 _دستتو بده عزیزم _تازه فهمیدم که میخواد حلقه دستم کنه دستمو بردم جلو که حلق
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
ارشام اروم بغلم کرد وبعداز سالم واحوال پرسی با مامان نشست منم رفتم سه تا چایی ریختم
اومدم
برای مامان گرفتم وبعد جلوی ارشام گرفتم
ـ مرسی عزیزم
من بایه لبخند که شبیه زهر خند بود نگاهش کردم و کنارش نشستم
بعد نیم ساعت ارشام رفت منم اماده شدم برم خونه الناز سریع لباسامو عوض کردم و سوار
ماشینم شدم و پیش به سوی خونه الناز
چند مین بعد رسیدم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم زنگ وزدم الناز دروباز کرد ورفتم تو
بعد از سالم احوال پرسی با الناز و خاله رفتیم بالاومنم اتفاقاتی که افتاده بود رو براش گفتم
تاشب باالناز گفتیم و خندیدیم زمان ازدستمون رفته بود یه نگاه به ساعت کردم ساعت ٧بود
ـ هیععععع ا لی ما ۴ساعته همینطور داریم حرف میزنیم
ـ نه بااباا
ـ اره دیگه من برم خونمون
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
مینا زد توی سمرو وگفت:
آقاتونخوبن؟جدا؟بچه توبشین فرق نول وفاز رو بنویس بعد زر بزن!
تارا:بچه ها..یه هفته پیش برام یه خواستگار اومده بود،توووپ!عالیییی
همه با دهن باز نگاهش کردیم که گفت:اسمش سیروس بود.همکار لیدا
کمی متفاوت ! کت و شلوارو سرمه ای
کفش های ورنیش،اسپرت های کهنه و زوار در رفته ی پوما بود..عطر اصل فرانسه او هم
بوی روغن سوخته بود.کرم ضد آ کنه او هم رنگ سیاه دود ماشین
بود!خلاصه...آقا سیروس خیلی متفاوت و اما عاشق بود.وا سه من یه روسری گلدارگرفته بود به عنوان یادگاری
داستان که از من نه شنیداشکش راه افتاد.
ِ
...آقا سیروس
منم که تاب و توان غمشو نداشتم،بهش گفتم که یه خانوم
هس عین خودو!اونم لبخند تلخی زد و من هم شماره ی لیدا رو دادم!
اون جو غمگین لیدا یه جیغ بلند کشید و رفت سمت تارا و تا می خورد
می زدو:داسمم تان میگی واس من؟ حالا انگار خودت دکتری؟ نکیسای
سالارخان!
من متعجب پرسیدم:نکیسای سالار خان کیه؟!
مینا متعجب پرسید:مگه تارا بهت نگفته؟
متعجب تر و کلافه تر گفتم:نه..چی رو باید بهم میگفت؟
تارا نگاهم کرد و گفت:بهت میگم!فعال که رویا به دلیل سن زیاد و مشغله های
زیاد ترو یادش رفته که امشب خونه ی خاله او دعوته...بلند شو رویا..
تازه یادم افتاد.سریع بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردیم.مینا اصرار کرد تا
برسونتمون ولی منصرفش کردم.چلاق نبودیم خودمون می رفتیم.دور که شدیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 لحظه ای بعد ماشین کنار پایم متوقف شد، با اخم درب جلو را باز کردم و بعد ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
هاج و واج از حرکاتش نگاهم به جای خالی اش خیره ماند نفس عمیقی از هوایی که بوی شهاب را می داد کشیدم و
به سمت کمد لباس هایم رفتم بعد از تعویض لباسم با لباس خواب حریر سفید رنگی که به زیبایی در تنم خودنمایی
می کرد چراغ را خاموش کردم و به سمت تخت رفتم و بعد از باز کردن موهایم خود را روی آن رها کردم
فکرم به سمت سونیا رفت با این که از او بخاطر رفتار امشبش دلگیر بودم اما نگرانی ام را نمی توانستم انکار کنم در
آخر با فکر نگاه عمیق شهاب خواب چشمانم را ربود
***
با حس خشکی گلویم به سختی چشم باز کردم و دستم را به سمت لیوانی که روی عسلی بود بردم و آن را برداشتم
اما دریغ از قطره ای آب! سعی کردم بیخیال تشنگی ام شوم و بخوابم ولی موفق نشدم و با کلافگی از تخت پایین
آمدم ساعت سه صبح را نشان می داد از اتاق بیرون رفتم، سالن غرق در تاریکی بود
کمی ترسیدم اما بعد از کشیدن نفس عمیقی از پله ها پایین آمدم همه جا تاریک بود وتنها نوری که در سالن پخش
شده بود از چراغ روشن در حیاط سرچشمه می گرفت
به آشپزخانه قدم برداشتم و بدون روشن کردن لامپ به سمت یخچال رفتم و بعد از برداشتن بطری آب قصد رفتن
به اتاقم را کردم اما باسایه ی مردانه ای که در سالن افتاد جیغ بلندی کشیدم و بطری را روی زمین پرت کردم که
شکستنش باعث شد صدای ناهنجاری به وجود بیاید و جیغ دومم را بلند تر بکشم، با نزدیک شدن سایه و دست
مردانه ای که روی دهانم گذاشته شد نفسم بند آمد...
-هیس جیغ نزن رزا بیدار میشه
هُرم نفس های شهاب بود که به علت نزدیکی زیاد به گردنم می خورد و با جمله ای که گفت تمام ترسی که در قلبم
بود جایش را به غم داد پس رزا اینجا بود!
دلم می خواست خفه اش کنم با حرص دستی را که برای بریدن صدایم روی دهانم گذاشته بود پس زدم و قدمی به
جلو برداشتم که درد شدیدی کف پایم پیچید جیغ بلندی زدم و چشم هایم را روی هم فشردم شیشه های شکسته
ی بطری را از یاد برده بودم و روی آنها قدم گذاشته بودم از درد قطره اشکی روی گونه ام چکید که شهاب به سرعت
به سمتم آمد و رو به رویم ایستاد نور کمی روی صورتش هاله انداخته بود و چهره اش را رویایی تر کرده بود محو
تماشایش بودم و سوزش شدید پایم را فراموش کرده بودم چقدر این پسر خودخواه را می خواستم!
تکان لب هایش مرا از عالم شیرینی که در آن غرق بودم بیرون کشید
-بیا برو بشین ببینم چی شده
بی حرف و لنگان به سمت نزدیک ترین مبل رفتم پشت سرم در حالی که غر می زد می آمد قدمی به مبل مانده بود
که درد امانم را برید و همان جا روی سرامیک های سرد نشستم و با روشن شدن برق توسط شهاب نگاهی به کف
پایم انداختم.
شهاب به سمتم آمد و روی زانو نشست تازه به خواب آلودگی اش پی بردم؛ نگاهی به زخم عمیق پایم انداخت و
اخمی غلیظ در چهره اش نمایان شد بی حرف به سمت اتاقش قدم برداشت کالفه بود و این را از چنگ زدن پیا پی
موهایش فهمیدم
مچ پایم را با دستم فشردم تا شاید سوزش و خونریزی اش کم شود، شهاب از اتاق بیرون آمد و با سرعت به سمت
پله های طبقه بالا رفت لحظه ای بعد پالتو به دست به سمتم آمد نفسش را با حرص بیرون فرستاد و دستش را به
سمتم دراز کرد و روی برگرداند، دستم را در دست های گرمش گذاشتم و به سختی از جایم بلند شدم با کمکش
پالتویم را به تن کردم و سنگینی وزنم را روی دست اش انداختم، با درد شدید پایم به سمت درب ورودی خانه قدم
برداشتیم سوالی نپرسیدم چون می دانستم برای بخیه ی زخمم به بیمارستان می رویم
با شهاب بودن برایم لذت بخش ترین کار دنیا بود حتی اگر مقصد بیمارستان باشد، گرمی دست های شهاب و بوی
عطر تلخش درد را از یادم برده بود پله ها را به سختی و با کمک شهاب پایین آمدم و روی آخرین پله نشستم و
منتظرش ماندم، نگاهی به آسمان انداختم که ستاره ای روشن تر از همه توجه ام را جلب کرد نفس عمیقی کشید و
در دل گفتم:
》امشب شب خوبی بود!《
ترمز کردن ماشین کنار پایم باعث شد نگاه از آسمان بگیرم و از جایم بلند شوم، شهاب با اخم پشت رل نشسته بود
به سختی دستم را به کاپوت ماشین گرفتم و روی صندلی نشستم درد بدی را حس کردم و آخ ناخواسته ای گفتم که
شهاب ماشین را به حرکت در آورد و از حیاط خارج شد.
خیابان ها در آن ساعت از شب خلوت بود و شهاب با سرعت از آنها می گذشت به خاطر خون زیادی که از پایم رفته
بود چشم هایم ناخواسته بسته شد با توقف ماشین به سختی چشم باز کردم که شهاب پیاده شد و به سمتم آمد در
ماشین را باز کرد و کمک کرد پیاده شوم، نگاهی به بیمارستان بزرگی که رو به رویم بود انداختم اشاره ی شهاب به
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃