💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 سری به نشانه ی نه تکان دادم که ادامه داد -خیلی چیزا هست که نمی دونی و ح
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت77
لحظه ای بعد ماشین کنار پایم متوقف شد، با اخم درب جلو را باز کردم و بعد از جای گرفتن روی صندلی با عصبانیت
آن را بستم که رادمان با دیدن حرکاتم خنده ای کوتاه کرد و ماشین را به حرکت در آورد...
مسیر برگشت را در سکوت ماشین به شهری که شب ها زیباتر به نظر می رسید خیره شدم، رادمان گویی قصد
نداشت مرا به خانه برساند که آنقدر آرام می راند
بالاخره به کوچه ای که خانه ی شهاب در آن بود رسیدیم
ماشینی با سرعت از کنارمان گذشت و جلوی خانه متوقف شد و من تند شدن تپش قلبم را حس کردم لعنت به این
شانس؛ رادمان که فهمید شهاب است گاز داد و درست رو به روی ماشینش ترمز کرد شهاب نگاهی با اخم به رادمان
انداخت و ماشین را خاموش کرد
لحظه ای نگاهش به سمت من افتاد سرخ شدن صورتش را دیدم و آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به رادمان که با
تمسخر به شهاب نگاه می کرد انداختم نمی دانم چه باهم مشکلی داشتند که رادمان از حرص خوردن شهاب لذت
می برد
بدون گفتن حرف یا تشکری از ماشین پیاده شدم که رادمان بوقی زد و از کنارم گذشت جرات نگاه کردن به شهاب
را نداشتم؛ ریموت درب را زد و ماشین را به داخل برد با پاهای سست وارد حیاط شدم شهاب مشغول پارک کردن
ماشین بود فرصت را غنیمت شمردم و برای فرار از عکس العملش به سرعت وارد خانه شدم و با عجله پله ها را بالا
رفتم دلشوره ی عجیبی به قلبم چنگ می زد؛ دستم را به سمت دستگیره ی درب اتاقم بردم که صدای قدم های
شهاب را در سالن پایین شنیدم تکاپوی قلبم امانم را بریده بود وارد اتاق شدم و بعد از بستن در به آن تکیه دادم و
چشم هایم را روی هم گذاشتم صدای بالا آمدن فردی از پله ها که بی شک شهاب بود لرزه ای به تنم انداخت نمی
دانستم چه عکس العملی نشان می دهد و همین استرسم را بیش تر می کرد
بالاخره پشت در رسید و بدون لحظه ای درنگ دستگیره را پایین کشید، می دانستم مقاومت در برابرش فایده ای
ندارد پس کنار رفتم تا وارد شود
قدم اول را که داخل اتاق گذاشت چون کنار دیوار ایستاده بودم در نگاه اول مرا ندید، نگاهش را دور تا دور اتاق
چرخاند و در آخر روی من خیره ماند با دیدن من گویی آتشفشانی بود که فوران کرد با قدمی فاصله ی بینمان را پر
کرد و از بین دندان هایش که از حرص روی هم فشارشان می داد غرید
-تو با اون عوضی کدوم گوری بودی؟
از ترس به سکسکه افتاده بودم؛ سر به زیر انداختم که چانه ام را در دست گرفت و مجبورم کرد به چشم های عصبی
اش خیره شوم سکوتم را که دید با صدای بلندی فریاد زد
-دِ چرا حرف نمیزنی دختره ی...
بغضم گرفت اما اجازه ی چکیدن اشک را به چشمانم ندادم و سرم را به شدت چرخاندم که چانه ام از دستش خارج
شد؛ نگاهم را به چشم هایش دوختم و با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:
-دیگه حق نداری با من این طوری حرف بزنی
پوزخندی زد و قدمی از من دور شد و چنگی به موهایش زد پوزخندش تبدیل به خنده ای عصبی شد باز هم نزدیکم
آمد و گفت:
-هر روز با یه نفری، معلوم نیست چه کاری می کنی دختر حاجی
احساس می کردم به غیرت پدرم توهین کرده نفس عمیقی برای فرو بردن بغضم کشیدم و با حرص خیره اش شدم و
گفتم:
-من به اصرار سونیا رفتم مهمونی که اونجا حالش بد شد و با دوروک همراه شد، به طور اتفاقی رادمان رو اونجا دیدم
و مجبور شدم باهاش بیام
آرام تر شده بود اما هنوز عصبانیت در چهره اش نمایان بود، سکوتش باعث شد جرات بیش تری پیدا کنم و ادامه
دادم
-با این که دلیلی نداره برات توضیح بدم اما به خاطر پاک کردن افکار کثیفت مجبورم
گویی حواسش اصلا اینجا نبود وقتی نگاهش کردم و نگاه خیره اش را روی لب هایم دیدم این بار من بودم که
پوزخند زدم، با دیدن پوزخندم بی حرف و به سرعت از اتاق بیرون رفت و درب را محکم کوبید
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت85 صداو توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشگ نداشتم وگرنه م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت86
بابا چشماشو ریز کرد و موشکافانه پرسید:اسم دوستتم امیر بود،هوم؟
ای خدا...این همه بدبختی از کجا آب می خوره؟یهو مامان بابا رو صدا زد و
بابا هم گفت:بعدا باهات حسابمو صاف میکنم و رفت.ای بمیری امیر...انقدر
حواسمم پرت شده بود که نفهمم بابا اینجاسمت!پگاه زنگ زد و گفتم که تموم
شد! رفتم بیرون و دیگه کم کم آماده شدیم برای رفتن.
*********************** ممممممحــــــور اصلــــــــــــی
**************************
این چند وقته سعی می کردم تا حد توان دور و بر بابا آفتابی نشم.عصر بود
شاید حدودای پنج یا چهار.الی چشمام رو باز کردم و تارا رو دیدم.دا شت رژ
می زد.
من:کجا؟
-سرکار.
-مسخره می کنی تارا؟ساعت پنج؟
خندید و گفت:کارمه...
یهو یاد سالار خان افتادم و گفتم:راستی سالار خان کیه؟
چو چو نگاهم کرد و بعد گفت:الان دارم میرم اونجا...سالارخان،یه خان
بزرگ و پو لداره که من میرم برا اون ساز می زنم.خیلی مرد خوب و
متشخصیه..سالار احتشام.این چند وقته هم چون سرو شلوغ بوده نرفتم.
بابا اجازه داد؟
ً
چشمام رو نازک کردم وگفتم:جدا
نگاهم کرد و گفت:آره ولی اگه می خوای برو کنسلش کن!
شونه بالا انداختم و گفتم:به من چه!جهنم
دم نمیومد برم سالارخان رو ببینم.یه کم ازش شنیده بودم.یه پیرمرد خوو ش
برو روکه بسیار پول داشت و خلاصه احترامش هم زیاد بود.دوست داشتم برم
اما کلا بیخیال شدم.تارا بدون خداحافظی رفت.لباس پو شیدم و آماده شدم تا
برم.برم بیرون.از لج تارا.یه تیپ خیلی خوشگل زدم.یه شلوار جین کوتاه سفید
پوشیدم با مانتوی تا زانوی بنفش.مانتو رو امیررایا برام خریده بود.یه شال یاسی
هم سرم کردم و خوا ستم رژ بزنم که بیخیال شدم.کیفم رو بردا شتم و با مامان
خداحافظی کردم و راه افتادم.هر جا فق می خواستم دور بزنم.از این مغازه
می رفتم اون مغازه و دور می زدم.خووش بودم. خیابون ها
شلوغ.خواستم برم خونه دیگه...نزدید یه خیابون شدم که خیلی شلوغ
نبود.خلوت هم نبود.دا شتم از جاده رد می شدم که چشمم به یه آودی مشکی
افتاد و یهو همه ی آب و اجدادم جلوی چشم اومد. و بعدو هم صدای
بوق سرسام آوری که مغزم رو داشت می پکوند.سرم رو کنار اوردم تا ببینم کیه
که چشمام رو یه دو تا چشم آبی ثابت موند.اصلا تو تحیر این همه اتفاق با هم
بودم.هضمش کار من نبود.آرین سریع از ما شین بیرون پرید و اومد سمتم.به
چشمام زل زد و بعد به خودو اجازه داد حواسم به آودی بود.آودی که چشمای خاکستری و نفس
حرصیش رو د یدم.برام نور بالا ا ندا خت و با یه تک بوق خاص خودو
رفت.رفت و اون منو دید.
آرین گفت:کجا بودی دختر؟دلم برات تنگ شده بود رویا..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
نکاتی تامل برانگیز از کتاب خودآموز دیکتاتورها
یک_
مردم نباید وقتی که بیدار هستند بیکار بمانند
کارشان مفید باشد یا نه اصلا اهمیتی ندارد اما باید کار کنند
چرا که انبوه مردم در بیکاری خطرناک خواهند شد، پس برنامهریزی کنید تا کوچکترین فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند .
دو_
فراموش نکنید که در ظاهر همیشه با فقر مخالف باشید
اما در پنهان بر ضد خوب شدن وضعیت مردم مبارزه کنید چون این وضعیت آنها باعث احساس امنیت و آرامش دائمی شما میشود.
سه_
من بر این باورم که تمام کارهای بیهوده و بیفایدۀ جهان به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند
پس شما هم هیچگاه اجازه ندهید که در روز مردم حتی یک ساعت را آزاد و راحت باشند
#ایستارتاپس
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
کاش یاد بگیریم...🍊🤍↶
𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹
• کسی رو سرزنش نکنیم!🍓🌸
• به حفظ محیط زیست اهمیت بدیم!🌵🪀
• دیگران رو مسخره نکنیم!🤭♥️
• دروغ نگیم و فیک نباشیم!🧇🌻
• کسی رو قضاوت نکنیم!🥓🐷
• به ملیت ها احترام بزاریم!🏳🌈🔗
• به کسی الکی تهمت نزنیم!📌🧸
𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹~𖦹
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی🐝🍒-
موهاتو بلند کن💇🏻♀️🦋^-^
♡------------------------♡
نصف یک برگ آلوئه ورا رو پوست بکنید و ژل داخلشو در بیارید و داخل میکسر بریزید تا یکدست شه،یدونه پیاز بزرگ رنده کنید و آبش رو به ژل آلوئه ورا اضافه کنید و بعد یک قاشق روغن رزماری بزنید و این ماسک رو به مدت نیم ساعت روی موهاتون نگهدارید و بعد با شامپو بشورید🌸🐷~.~
♡------------------------♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
لذت بخش ترین قسمت یک رابطه عاشقانه "وفاداریه"
چون تازه اون موقعست که میفهمی
تا چه اندازه عاشقی🍃
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿
مرا به یک عصر بی دغدغه
مرا به عمق صدایت وقت
گفتن دوستت دارم میهمان کن
مرا مخاطب خاص مرا میهمان
ویژه ی دلت کن...
#چیستا_یثربی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
Falling in love is easy, but staying in love is special.
عاشق شدن آسونه ، عاشق موندن هست كه خاصه.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
گاهی گمان نمیکنی، ولی خوب میشود..🤗
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯