eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 ماشین های گران قیمتی در آن پارک شده بود نور رنگارنگی که از پنجره به حیاط م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سری به نشانه ی نه تکان دادم که ادامه داد -خیلی چیزا هست که نمی دونی و حتی توقع نداری بشنوی با رسیدن سونیا و دوروک کنارمان وقت فکر کردن به حرف رادمان را از دست دادم، به سونیا نزدیک شدم و با نگرانی پرسیدم -خوبی جوابی نداد که فهمیدم حالش خوب نیست، رادمان به سمت دوروک رفت و چیزی گفت که دوروک هم به نشان تایید حرفش سر تکان داد کنجکاو بودم معنی حرفش را بدانم که رادمان به سمتم برگشت و گفت: -دوروک قراره سونیا رو ببره بیمارستان و از اون جاهم برن خونه ی دوروک مکثی کرد، گیج شده بودم پس تکلیف من چه می شود؟!صدای رادمان پاسخ سوالی که در ذهنم بود را داد -و تورو قراره من برسونم حرفش در سرم اکو می داد وای نه! اگر شهاب مرا با رادمان می دید خدا می داند چه فکری می کرد با استرسی که روی صدایم تاثیر گذاشته بود گفتم: -ممنون من خودم میرم پوزخند رادمان از چشمم دور نماند، اشاره ای به درب ورودی کرد و گفت: -اگه میتونی برو به سمت سونیا و دوروک برگشتم که با جای خالی آن ها مواجه شدم کی رفتند که متوجه نشدم! به سمت رادمان که دست به سینه و با تمسخر نگاهم می کرد برگشتم به گمانم راهی جز رفتن با او نداشتم پس با حرص روی برگرداندم و جلوتر از اون به راه افتادم صدای خندیدنش به گوشم رسید و حرصم بیش تر شد، میان آن همه شلوغی و همهمه بعد از برداشتن وسایل من از خانه خارج شدیم که رادمان به سمت المبورگینی سفید رنگش رفت از دیدن ماشین ابرویی بالا انداختم و با قدم های آرام از حیاط بیرون رفتم، کنار درب بزرگ آهنی منتظر آمدن رادمان شدم که 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 بیار ولی نژاد یک بار همدان...ا گه او مده هم وادارو کن برگرده...فهمیدی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صداو توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشگ نداشتم وگرنه میریختم.غده ی اشکیم از همون رویای مغرور و بی احساس دستور می گرفت.صدام رو غم زده کردم و گفتم: -امیر...امیر..من واقعا نمی دونم چی بگم..من.. -چیزی نگو رویا...بزار صداتو بشنوم.صدام کن رویا...صدام بزن. -امیر... -بازم بگو..امیر بگو تا درد دلتنگیم کمی آروم شه... فین فین راه ا نداختم و گفتم:امیر...م تاسفم همین!هیچی توجیخ نمیکنه کارمو...امیر من متاسفم! -چی بگم رویا؟از درد این روزا؟من نابود شدم.شاید اگه ببینی نشناسی منو...رویا چرا جواب ندادی؟چرا خامووش بودی؟ هق هقم هم راه افتاد.چرا بازیگر نشدم؟ -امیر...من من که رفتم خونه...با..بابا خطم رو که بچه ها با هام درارتباط بودن رو پرت داد.نذاشت حرف بزنم و اصلا این چند وقته همش در اختیار خانواده بودم.بابا نمی ذاشت حتی با بچه ها هم حرف بزنم.امیر...بخدا رقم اخر شماره ات یادم رفته بود.چند بار گشتم تا شماره ی تو رو از رونان یا سامان بگیرم ولی نشد!باور کن نشد! امیر:رویا آروم باو..تموم کن این بحثا رو...هوم؟ -بازم میگم..متاسفم. یهو یه هق هقی راه انداختم که خودمم موندم.سرفه می کردم و فین فین...اصلا یه لحاه موندم از این همه استعداد خدادادی... -بابا آروم رویا...تموم شد..فعال که من و تو هستیم.)برای بحث عوض کردن گفت(خوبی؟مادروپدرت خوبن؟ -خوبن..تو خوبی امیر؟ حالت لحنش رو عوض کرد و گفت:الان خوبم.راستی این آرتمن دیگه داره میره رو اعصابم.میگه باهات حرف داره. -چی میخواد بگه؟ -نمی دونم. آرتمن گفت حتما باید باهات حرز بزنه و منم براو دا ستانت رو گفتم.یه جوری شد،تا حالا این جور ندیده بودمش. -جدا؟فعال که وقت خالی ندارم ولی در اولین فرصت باهاشو حرف می زنم. شاید یه نیم ساعتی فقط حرف زدیم.امیررایا قطع کرد و من هم یه لبخند پیروزمندانه زدم که تونسته بودم آرومش کنم.فقز یادم رفته بود بهش بگم نیاد همدان.فکر هم نمی کنم بیاد.تو خلسه ی شیرینی بودم.طعم موفقیت شیرین تر از این حرفا بود. -من کی سیمکارت تو رو گرفتم که یادم نمیاد؟ با صدای پشت سرم دو متر هوا پریدم.از دیدن بابا تعجب کردم دهنم.خودم رو کنترل کردم و گفتم: -اووز.بابا ترسیدم.دوستم بود.معترض بود چرا زنگ نمی زنی و اون یکی خطت خاموشه واسه همین مجبور شدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
وقتی که زندگیِ من، هیچ چیز نبود، هیچ چیز به جز، تیک تاکِ ساعت دیواری، دریافتم؛ باید باید باید دیوانه وار دوست بِدارم، کسی را که مثل هیچکس نیست!!! ✍🏻 فروغ فرخزاد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
رسمِ تقدیر چنین است و چنان خواهد بود؛ می رود عُمر، ولی! خنده به لب باید زیست ... ✍🏻 صائب تبریزی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ست کردن شلوار مام -🍊🦋- ── ─ ─ ✿•✿ ─ ─ ── به شلوار جین هایی میگن که پاچه راسته و فاق بلند هستن،این شلوارها یکی از ترندهای قدیمی هستن که سال ²⁰¹⁸ دوباره مد شدن👩🏻‍🦯 تغییری که در شلوارهای مام از گذشته تا الان مشاهده میکنین اینه که پاچه شلوار رو تا میزنن تا به روز تر بشن🧘🏻🍃 شلوار مام با انواع کفشا ست میشه👞🩺 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای دریا میمونه نیمه شب کنار دریا بشینی به صدای موج‌ش ؛ به صدای وزش آروم بادِ ش گوش بدی. همین‌قدر آروم فارغ از هرچی غم و غصه‌ فقط به صدای موج گوش بدی چشماتو که میبندی صورتِ ماه‌ِش مثل یه سکانس عاشقانه از جلو چشمات رد میشه:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ ما آدمها استاد حرف زدنیم؛ دوستش نداشته باش، دلتنگش نباش، اینقدر در برابرش ضعیف نباش، به عکسش آنجور نگاه نکن، جای خالیش را پر کن... به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛ با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم... از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد، به شرطی که راه رفته را برگردد به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند... ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم، ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد . [فاطمه جوادی] ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✽ {ماسک مــاست برای درخشـــان شدن موهـــا👱🏼‍♀} موهایتان را به طور کامل بشوییـــد🚿 و سپس ماست را روی سر و مویتان بمالیــــد🤲🏼 سر خود را با یک کلـاه حمام بپوشانید و حدود سی دقیقه صبر کنید. آن را با آب سرد بشویید و از شامپویی ملایم برای شستن آن استفاده کنید. کافی است که هفته ای یک بار از این روند پیروی کنید تا موهایتان بــــــراق✨ ، نرم و سالم باشد. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖠶͜𖠶 {تاثیــر فوق العاده سفیده تخم مرغ بر درمــان جای جـــوش🍒} سفیده تخـــم مـــرغ🍳 ، به راحتی در درمان جای جـــوش🍕 موثر است با استفاده از یک پنبــــه☁️ ، سفیده تخم مرغ را برای مدت یک شب روی جای جوش قرار دهید ، تا بهترین اثر را داشته باشد تخم مرغ ، حاوی مقدار زیادی پروتئــــین💊 هستند و با استفاده مستقیم از آن ، شما می توانید روند بهبود را سرعت دهید. پروتئین ، بافت های سلولی و عضله ای است ، بنابراین وقتی به طور مستقیم استفاده شود. بهترین و سریع ترین تاثیــــر🌼 را خواهد داشت. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
- ضد تعریق🌸🧼•.• ━━━━━━ • ✿ • ━━━━━━ ↴رول ضد تعریق گودورچوز: این رول ضد تعریق ،بر خلاف بقیه محصولات دیگه‌ی این برند ، بوی خیلی زیادی نداره یه رایحه‌ی خیلی ملایم و دلنشین داره که باعث میشه استفاده ازش راحت باشه.تا حدود ۶-۸ ساعت مانع تعریق میشه اما بعد از این تایم حتما باید مجدد تمدیدش بکنید.بافت مام اصلا رقیق نیست و هربار به مقدار کافی از غلتک خارج میشه،رد سفیدی روی لباس به جا نمیذاره و داخل ترکیباتش آلومینیوم هم نداره.-🐭🍓-. ↴محصول ضد تعریق (antiperspirant) برند شون: این رول علاوه بر اینکه ضد تعریق هست و از این تعریق از ایجاد بوی بد جلوگیری میکنه.بوی خوبی هم داره و تا حدود ۴-۵ ساعت این رایحش به مشام میرسه.اما اثر ضد تعریقیش دقیقا تا ۲۴ ساعت (که روی محصول ذکر شده) یا حتی بیشتر باعث میشه که هیچ بوی بدی روی تنتون حس نکنید.یکی از ویژگی های مثبتش این هست که روی لباس رد سفیدی و لک به جا نمیذاره.حجم ۵۰ میل هست الکل و پارابن نداره اما فاقد الومینیوم نیست.میتونید این محصول رو از داروخانه ها تهیه کنید.-🧺🍒-. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✍💎 الماس از تراش و انسان از تلاش می‌درخشد - صادق باش هنگامی که فقیری - ساده باش وقتی که ثروتمندی - مؤدب باش وقتی که قدرتمندی - و سکوت کن هنگامی که عصبانی هستی آدم‌های مهربان از سر احتیاج مهربان نیستند! - آن‌ها دنیا را کوچک‌تر از آن می‌بینند که بدی کنند. - آن‌ها خود انتخاب کرده‌اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند، نه اینکه نفهمند. هزاران فریاد پشت سکوت آدم‌های مهربان است، سکوتشان را به پای بی‌عیب بودنِ خود نگذاریم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
^•^🍭🍫 پاک کننده آرایش خانگی🥥🥑 ⚁وازلین وژل آلوئه ورا رابه میزان مساوی با هم ترکیب کنید وخوب بهم بزنید. ⚂وازلین، پوست راتمیز ومرطوب میکند. آلوئه ورا، مواد زائد چسبناک راکاهش می دهد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃤💆🏻‍♀️🌿 - از بین بردن موخوره🌸🐥 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ مقداری از گوشت آووکادو را له کنید و کمی روغن بادام بهش اضافه کنید ، خمیر بدست آمده را به موهاتون بمالید و تا زمانی که خمیر خشک شود صبر کنید. حالا با یک شامپو موهایتان را بشویید و هر هفته از این ماسک استفاده کنید •.•🍊💦 ⇢  ⸀🏝🌸˼ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
.-🦋🧦-. تعریفی مختصر از استایل مینیمال💕🐶•.• ☆-----------------------☆ در این سبک لباس ها و وسایل اضافی دیده نمیشه و در عوض آیتم ها طوری انتخاب میشن که همیشه قابل استفاده هستن و هیچوقت از مد نمیفتن،یکی دیگه از ویژگی های استایل مینیمال محدود بودن رنگ هاست بنابراین شما میتونید با داشتن تعداد کمی لباس،استایل های متنوع بسازید،بطور کلی زرق و برق،پارچه‌های براق،منجق و مروارید،پولک،سنگ دوزی،گلدوزی و نقش و نگار در طراحی لباس‌های مینیمال جایی نداره^^🐷📸 ☆-----------------------☆ #𝐚𝐍𝐢𝐭𝐚 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مانتو و شلوار رنگ خنثی را با پوشیدن شال طرح‌دار و رنگی، از یکنواختی خارج کنید. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
نکاتی تامل برانگیز از کتاب خودآموز دیکتاتورها یک_ مردم نباید وقتی که بیدار هستند بیکار بمانند کارشان مفید باشد یا نه اصلا اهمیتی ندارد اما باید کار کنند چرا که انبوه مردم در بیکاری خطرناک خواهند شد، پس برنامه‌ریزی کنید تا کوچکترین فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند . دو_ فراموش نکنید که در ظاهر همیشه با فقر مخالف باشید اما در پنهان بر ضد خوب شدن وضعیت مردم مبارزه کنید چون این وضعیت آنها باعث احساس امنیت و آرامش دائمی شما میشود. سه_ من بر این باورم که تمام کارهای بیهوده و بی‌فایدۀ جهان به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم می‌ترسند پس شما هم هیچگاه اجازه ندهید که در روز مردم حتی یک ساعت را آزاد و راحت باشند ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
به چشم‌هایم زل زد و گفت: با هم درستش می‌کنیم. چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی‌شد، حتی اگر تمام سرمایه‌ام بر باد می‌رفت حسی که به واژه‌ی داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی‌کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می‌تواند حس من را در آن لحظات درک کند. ✍🏻 لیلیان هلمن ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 سری به نشانه ی نه تکان دادم که ادامه داد -خیلی چیزا هست که نمی دونی و ح
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 لحظه ای بعد ماشین کنار پایم متوقف شد، با اخم درب جلو را باز کردم و بعد از جای گرفتن روی صندلی با عصبانیت آن را بستم که رادمان با دیدن حرکاتم خنده ای کوتاه کرد و ماشین را به حرکت در آورد... مسیر برگشت را در سکوت ماشین به شهری که شب ها زیباتر به نظر می رسید خیره شدم، رادمان گویی قصد نداشت مرا به خانه برساند که آنقدر آرام می راند بالاخره به کوچه ای که خانه ی شهاب در آن بود رسیدیم ماشینی با سرعت از کنارمان گذشت و جلوی خانه متوقف شد و من تند شدن تپش قلبم را حس کردم لعنت به این شانس؛ رادمان که فهمید شهاب است گاز داد و درست رو به روی ماشینش ترمز کرد شهاب نگاهی با اخم به رادمان انداخت و ماشین را خاموش کرد لحظه ای نگاهش به سمت من افتاد سرخ شدن صورتش را دیدم و آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به رادمان که با تمسخر به شهاب نگاه می کرد انداختم نمی دانم چه باهم مشکلی داشتند که رادمان از حرص خوردن شهاب لذت می برد بدون گفتن حرف یا تشکری از ماشین پیاده شدم که رادمان بوقی زد و از کنارم گذشت جرات نگاه کردن به شهاب را نداشتم؛ ریموت درب را زد و ماشین را به داخل برد با پاهای سست وارد حیاط شدم شهاب مشغول پارک کردن ماشین بود فرصت را غنیمت شمردم و برای فرار از عکس العملش به سرعت وارد خانه شدم و با عجله پله ها را بالا رفتم دلشوره ی عجیبی به قلبم چنگ می زد؛ دستم را به سمت دستگیره ی درب اتاقم بردم که صدای قدم های شهاب را در سالن پایین شنیدم تکاپوی قلبم امانم را بریده بود وارد اتاق شدم و بعد از بستن در به آن تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم صدای بالا آمدن فردی از پله ها که بی شک شهاب بود لرزه ای به تنم انداخت نمی دانستم چه عکس العملی نشان می دهد و همین استرسم را بیش تر می کرد بالاخره پشت در رسید و بدون لحظه ای درنگ دستگیره را پایین کشید، می دانستم مقاومت در برابرش فایده ای ندارد پس کنار رفتم تا وارد شود قدم اول را که داخل اتاق گذاشت چون کنار دیوار ایستاده بودم در نگاه اول مرا ندید، نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و در آخر روی من خیره ماند با دیدن من گویی آتشفشانی بود که فوران کرد با قدمی فاصله ی بینمان را پر کرد و از بین دندان هایش که از حرص روی هم فشارشان می داد غرید -تو با اون عوضی کدوم گوری بودی؟ از ترس به سکسکه افتاده بودم؛ سر به زیر انداختم که چانه ام را در دست گرفت و مجبورم کرد به چشم های عصبی اش خیره شوم سکوتم را که دید با صدای بلندی فریاد زد -دِ چرا حرف نمیزنی دختره ی... بغضم گرفت اما اجازه ی چکیدن اشک را به چشمانم ندادم و سرم را به شدت چرخاندم که چانه ام از دستش خارج شد؛ نگاهم را به چشم هایش دوختم و با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم: -دیگه حق نداری با من این طوری حرف بزنی پوزخندی زد و قدمی از من دور شد و چنگی به موهایش زد پوزخندش تبدیل به خنده ای عصبی شد باز هم نزدیکم آمد و گفت: -هر روز با یه نفری، معلوم نیست چه کاری می کنی دختر حاجی احساس می کردم به غیرت پدرم توهین کرده نفس عمیقی برای فرو بردن بغضم کشیدم و با حرص خیره اش شدم و گفتم: -من به اصرار سونیا رفتم مهمونی که اونجا حالش بد شد و با دوروک همراه شد، به طور اتفاقی رادمان رو اونجا دیدم و مجبور شدم باهاش بیام آرام تر شده بود اما هنوز عصبانیت در چهره اش نمایان بود، سکوتش باعث شد جرات بیش تری پیدا کنم و ادامه دادم -با این که دلیلی نداره برات توضیح بدم اما به خاطر پاک کردن افکار کثیفت مجبورم گویی حواسش اصلا اینجا نبود وقتی نگاهش کردم و نگاه خیره اش را روی لب هایم دیدم این بار من بودم که پوزخند زدم، با دیدن پوزخندم بی حرف و به سرعت از اتاق بیرون رفت و درب را محکم کوبید 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت85 صداو توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشگ نداشتم وگرنه م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بابا چشماشو ریز کرد و موشکافانه پرسید:اسم دوستتم امیر بود،هوم؟ ای خدا...این همه بدبختی از کجا آب می خوره؟یهو مامان بابا رو صدا زد و بابا هم گفت:بعدا باهات حسابمو صاف میکنم و رفت.ای بمیری امیر...انقدر حواسمم پرت شده بود که نفهمم بابا اینجاسمت!پگاه زنگ زد و گفتم که تموم شد! رفتم بیرون و دیگه کم کم آماده شدیم برای رفتن. *********************** ممممممحــــــور اصلــــــــــــی ************************** این چند وقته سعی می کردم تا حد توان دور و بر بابا آفتابی نشم.عصر بود شاید حدودای پنج یا چهار.الی چشمام رو باز کردم و تارا رو دیدم.دا شت رژ می زد. من:کجا؟ -سرکار. -مسخره می کنی تارا؟ساعت پنج؟ خندید و گفت:کارمه... یهو یاد سالار خان افتادم و گفتم:راستی سالار خان کیه؟ چو چو نگاهم کرد و بعد گفت:الان دارم میرم اونجا...سالارخان،یه خان بزرگ و پو لداره که من میرم برا اون ساز می زنم.خیلی مرد خوب و متشخصیه..سالار احتشام.این چند وقته هم چون سرو شلوغ بوده نرفتم. بابا اجازه داد؟ ً چشمام رو نازک کردم وگفتم:جدا نگاهم کرد و گفت:آره ولی اگه می خوای برو کنسلش کن! شونه بالا انداختم و گفتم:به من چه!جهنم دم نمیومد برم سالارخان رو ببینم.یه کم ازش شنیده بودم.یه پیرمرد خوو ش برو روکه بسیار پول داشت و خلاصه احترامش هم زیاد بود.دوست داشتم برم اما کلا بیخیال شدم.تارا بدون خداحافظی رفت.لباس پو شیدم و آماده شدم تا برم.برم بیرون.از لج تارا.یه تیپ خیلی خوشگل زدم.یه شلوار جین کوتاه سفید پوشیدم با مانتوی تا زانوی بنفش.مانتو رو امیررایا برام خریده بود.یه شال یاسی هم سرم کردم و خوا ستم رژ بزنم که بیخیال شدم.کیفم رو بردا شتم و با مامان خداحافظی کردم و راه افتادم.هر جا فق می خواستم دور بزنم.از این مغازه می رفتم اون مغازه و دور می زدم.خووش بودم. خیابون ها شلوغ.خواستم برم خونه دیگه...نزدید یه خیابون شدم که خیلی شلوغ نبود.خلوت هم نبود.دا شتم از جاده رد می شدم که چشمم به یه آودی مشکی افتاد و یهو همه ی آب و اجدادم جلوی چشم اومد. و بعدو هم صدای بوق سرسام آوری که مغزم رو داشت می پکوند.سرم رو کنار اوردم تا ببینم کیه که چشمام رو یه دو تا چشم آبی ثابت موند.اصلا تو تحیر این همه اتفاق با هم بودم.هضمش کار من نبود.آرین سریع از ما شین بیرون پرید و اومد سمتم.به چشمام زل زد و بعد به خودو اجازه داد حواسم به آودی بود.آودی که چشمای خاکستری و نفس حرصیش رو د یدم.برام نور بالا ا ندا خت و با یه تک بوق خاص خودو رفت.رفت و اون منو دید. آرین گفت:کجا بودی دختر؟دلم برات تنگ شده بود رویا.. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم: "فرشته ها در حال نوشتن هستند..." نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد! قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: بچه را ول کردی به امان خدا ! ماشین را ول کردی به امان خدا ! خانه را ول کردی به امان خدا ! و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی! ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
نکاتی تامل برانگیز از کتاب خودآموز دیکتاتورها یک_ مردم نباید وقتی که بیدار هستند بیکار بمانند کارشان مفید باشد یا نه اصلا اهمیتی ندارد اما باید کار کنند چرا که انبوه مردم در بیکاری خطرناک خواهند شد، پس برنامه‌ریزی کنید تا کوچکترین فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند . دو_ فراموش نکنید که در ظاهر همیشه با فقر مخالف باشید اما در پنهان بر ضد خوب شدن وضعیت مردم مبارزه کنید چون این وضعیت آنها باعث احساس امنیت و آرامش دائمی شما میشود. سه_ من بر این باورم که تمام کارهای بیهوده و بی‌فایدۀ جهان به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم می‌ترسند پس شما هم هیچگاه اجازه ندهید که در روز مردم حتی یک ساعت را آزاد و راحت باشند ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯