سه چیز تحملش خیلی سخته
حق با تو باشه
ولی بهت زور بگن!
بدونی دارن بهت دروغ میگن
نتونی ثابت کنی!
نتونی حرف دلتو بزنی
و مجبور باشی سکوت کنی !
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#ماسک_مو⃤💆🏻♀️🌿
- از بین بردن موخوره🌸🐥
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
مقداری از گوشت آووکادو را له کنید و کمی روغن بادام بهش اضافه کنید ، خمیر بدست آمده را به موهاتون بمالید و تا زمانی که خمیر خشک شود صبر کنید. حالا با یک شامپو موهایتان را بشویید و هر هفته از این ماسک استفاده کنید •.•🍊💦
⸀🏝🌸˼
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#چیدمان_تابستانی 🌿🌵🌹
یک دیواره تابستانی بسازید. اگر دوست دارید طرح و رنگ دیوار را برای تابستان تغییر دهید، اما مستاجر هستید یا دوست ندارید تغییری اساسی در خانه ایجاد کنید، یک دیواره قابل حمل بسازید. کافی است یک ورق نئوپانی یا امدیاف را رنگ کنید و روی آن را با کاغذ دیواری تابستانی بپوشانید. اگر دستی بر نقاشی دارید میتوانید یک دیواره قابل حمل را رنگ کنید و روی آن نقاشیهای ریز و درشتی به سلیقه خودتان بکشید. این ایده برای اتاق کار، اتاق پذیرایی و نشیمن بسیار عالی است.
ایـــــــــده بگیریم🔥
🍓••
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟🍒🌼
رفع ترک های ناشی از چاقی پوست👧🏻💋
𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯••𝆯
نیمی از لیمو را با ملایمت روی علائم و ترکها به مدت ۱۵ دقیقه به صورت دایره وار بمالید سپس بدن را با آب ولرم بشویید روزی یک بار تکرار کنید ^-^🍋
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ول ڪرده ايم آدم هاي زندگيمان را و چسبيده ايم به يڪ مشت خاطره هايي ڪه فڪر ڪردن بهشان نخ هاي پاڪتمان را ڪمتر مےڪند...سرمان را ڪرده ايم در قاب شيشه اي ڪه حڪم برف دارد براي کَبک
شروع مےڪنيم به معاشرت با آدم هايي ڪه هـيچ چيزي نمےدانيم از آنها....
مجازي زندگي ڪردن را دوست داريم،عادت ڪرده ايم ...
خاطره پرستے را دوست داريم،عادت ڪرده ايم..
فڪر ڪردن به آدم هايـے ڪه نمي آيند ڪار هر روزمان شده...همه نياز به يك گپ طولانے با "دوستان" "حقيقي" خود داريم...چه واژه ي غريبي..
انتخاب واژه اش با خودتان...
خراب ڪرده ايم زندگيمان را...
خراب ڪرده ايم دوستي هايمان را...
ڪاش بيشتر به جلوي چشممان دقت مےڪرديم، دوستانمان را ميديديم...
و لحظه لحظه های عمرمان و بودن ڪنار عزیزانمان را قدر مےدانستیم
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت224 نیار..از لجش لبخندم رو بیشتر کردم و با لوندی محمد رو داخل راهنمایی کردم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت225
تشویق و جیغ و داد همه به خودم اومدم...اونم همینطور ..سرم رو چرخوندم تا بتونم دلیل سر و صدا رو بفهمم که
نگاهم با نگاه محمد تلاقی پیدا کرد....بهم خیره شده بود و غافل از بقیه نه دستی می زد و نه لبخندی.....لبخندی بهش
زدم ..در همین حال صدای تولد..تولد تولدت مبارک خوندن همه بلند شد...و کیک اورده شد..بهروز با جیغ و ذوق و
شوق فراوون به سمت میزی که کیک رو روش گذاشته بودن دوید..از خوشحالی بهروز منم لذت می بردم...بهروز
بهم نگاهی کرد و با صدای بلند صدام زد
-مامانی..بیا پیش من
لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم...پیشونیش رو بوسیدم و کنارش ایستادم...صدای غزل به گوشم خورد که از
بهمنام می خواست بیاد و طرف دیگه بهروز بایسته.....هر چه قدر بهنام بهمون نزدیک تر می شد احساس می کردم
لرزش بدن من هم بیشتر میشه...چشمامو چند ثانیه روی هم فشردم تا اعتماد به نفسم رو بدست بیارم..نفس عمیقی
کشیدم و چشمام رو باز کردم...همه چشما به ما خیره شده بود...مطمئنا سوژه جالبی برای همه امشب بودیم و رفتار و
عملکردمون زیر ذره بین همه بود......با قرار گرفتن بهنام طرف دیگه بهروز همه شروع به دست زدن کردن..از
بهروز خواستم شمع روی کیکش رو فوت کنه..براش بهترین ها رو ارزو کردم.اشک شوق توی چشمام جمع شده
بود..5 سال...اصلا باور کردنی نبود..پسر کوچولوی من حالا 5 ساله شده بود ...با چشمای خیس به شیطنت های
کودکانش نگاه می کردم و به داشتنش افتخار می کردم....صدای غزل منو به خودم اورد
-اه ساقی باز که داری گریه می کنی
با این حرف غزل متوجه حرکت سریع سر بهنام شدم و نگاهش رو روی نیم رخم حس کردم..لبخندی به غزل زدم و
گفتم:
-نو که می دونی چرا گریه می کنم....پس چرا باز توبیخم می کنی
غزل رو به کسایی که با تعجب نگاهم می کردم گفت:
-ساقی کارش همینه..هر سال از شادی بزرگ شدن بهروز روز تولدش گریه می کنه
کسی از بین جمعیت گفت:
-به افتخار ساقی خانم
همه شروع به دست زدن کردن و من با لبخند ازشون تشکر کردم...ولی متوجه بهنام بودم ..با این که هنوز داشت
نگاهم می کرد ولی دست نمی زد......
* هیچ صدایی از پایین نمی اومد...ولی هنوز چراغا روشن بود...با بهروز رفته بودم توی اتاقش تا بخوابه...امشب تا اخر
مهمونی بیدار بود و از شدت خوشحالی خوابش نمی رفت....حالا که خواب بود می خواستم برم و ببینم پایین چه
خبره...اروم اروم از پله ها پایین رفتم...مستخدم ها مشغول تمیز و مرتب کردن خونه بودن....از بابا و مامان هم
خبری نبود......رو به یکی از مستخدم ها پرسیدم:
-خانم کجان؟
سریع گفت:
-همین الان با اقا رفتن بخوابن
سری تکون دادم و به سمت اشپزخونه رفتم تا یه لیوان اب بخورم......برام عجیب بود...از بهنام هم خبری
نبود...امشب اصال با هم صحبت نکردیم..حتی یک کلمه...نمی دونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم...دلخوری که
ازش داشتم هم به جای خود...توی این مدت اصلا سراغی از من نگرفته بود و حالا حقش بود تا من هم بهش اهمیتی
ندم و تنبیهش کنم......لیوانی رو که پر کرده بودم با یه نفس خوردم....وای که چقدر خنک بود و چسبید...دلم می
خواست االن کسی بود و منو می برد و می ذاشت روی تختم و من فقط می خوابیدم....با صدای سالم بهنام ترسیدم
-سالم
....جیغی کشیدم و لیوان رو با تمام قدرت توی دستم فشار دادم.....قلبم گروپ و گروپ داشت می زد از
ترس...خوشحالی..استرس..زبونم بند اومده بود..
چشمامو بستم و سعی کردم خودمو اروم کنم...این کار رو از وقتی که مشکل اعصاب پیدا کرده بودم مواقع ناراحتی یا
هیجان انجام می دادم تا به خودم مسلط بشم...
-اینقدر ازم بیزاری که چشماتو بستی تا نبینیم؟
به سرعت چشمامو باز کردم....دهنم رو باز کردم تا جوابی بهش بدم که با صدایی گرفته گفت:
-بایدم دیگه نخوای منو ببینی..بهت حق میدم.....
بعد اهی کشید و ادامه داد:
مبارک باشه....پسر خوبی به نظر میاد...نگاه هاشم که پر از عشق....امیدوارم باهاش احساس خوشبختی کنی
و سرش رو انداخت پایین و رفت..گیج به رفتنش نگاه کردم..این چی می گفت..حالش خوب بود؟..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
بیشتر آدمها،
در نوعی بیخبری همیشگی زندگی میکنند!
آنها همیشه امیدوارند،
که چیزی اتفاق بیُفتد و زندگیشان را دگرگون کند!
حادثهای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت...
آنها هرگز،
نمیدانند که همه چیز از خودشان آغاز میشود!
• مارک فیشر
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
-زیبایی #رنگ_موی_موقت^--^🌸🌙
---------------------------
یکم آب،نرم کننده و سه بسته پودر شربت فوری(رژیمی و غیرشیرین)رو مخلوط کنید و شب بمالید به موهاتون و صبح بشورید•~•🐬💓🌈
•مقدار پودره شربت به حجم موهاتون بستگی داره.*-*💎🍇✨
💞
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 لحظه ای بعد ماشین کنار پایم متوقف شد، با اخم درب جلو را باز کردم و بعد ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
هاج و واج از حرکاتش نگاهم به جای خالی اش خیره ماند نفس عمیقی از هوایی که بوی شهاب را می داد کشیدم و
به سمت کمد لباس هایم رفتم بعد از تعویض لباسم با لباس خواب حریر سفید رنگی که به زیبایی در تنم خودنمایی
می کرد چراغ را خاموش کردم و به سمت تخت رفتم و بعد از باز کردن موهایم خود را روی آن رها کردم
فکرم به سمت سونیا رفت با این که از او بخاطر رفتار امشبش دلگیر بودم اما نگرانی ام را نمی توانستم انکار کنم در
آخر با فکر نگاه عمیق شهاب خواب چشمانم را ربود
***
با حس خشکی گلویم به سختی چشم باز کردم و دستم را به سمت لیوانی که روی عسلی بود بردم و آن را برداشتم
اما دریغ از قطره ای آب! سعی کردم بیخیال تشنگی ام شوم و بخوابم ولی موفق نشدم و با کلافگی از تخت پایین
آمدم ساعت سه صبح را نشان می داد از اتاق بیرون رفتم، سالن غرق در تاریکی بود
کمی ترسیدم اما بعد از کشیدن نفس عمیقی از پله ها پایین آمدم همه جا تاریک بود وتنها نوری که در سالن پخش
شده بود از چراغ روشن در حیاط سرچشمه می گرفت
به آشپزخانه قدم برداشتم و بدون روشن کردن لامپ به سمت یخچال رفتم و بعد از برداشتن بطری آب قصد رفتن
به اتاقم را کردم اما باسایه ی مردانه ای که در سالن افتاد جیغ بلندی کشیدم و بطری را روی زمین پرت کردم که
شکستنش باعث شد صدای ناهنجاری به وجود بیاید و جیغ دومم را بلند تر بکشم، با نزدیک شدن سایه و دست
مردانه ای که روی دهانم گذاشته شد نفسم بند آمد...
-هیس جیغ نزن رزا بیدار میشه
هُرم نفس های شهاب بود که به علت نزدیکی زیاد به گردنم می خورد و با جمله ای که گفت تمام ترسی که در قلبم
بود جایش را به غم داد پس رزا اینجا بود!
دلم می خواست خفه اش کنم با حرص دستی را که برای بریدن صدایم روی دهانم گذاشته بود پس زدم و قدمی به
جلو برداشتم که درد شدیدی کف پایم پیچید جیغ بلندی زدم و چشم هایم را روی هم فشردم شیشه های شکسته
ی بطری را از یاد برده بودم و روی آنها قدم گذاشته بودم از درد قطره اشکی روی گونه ام چکید که شهاب به سرعت
به سمتم آمد و رو به رویم ایستاد نور کمی روی صورتش هاله انداخته بود و چهره اش را رویایی تر کرده بود محو
تماشایش بودم و سوزش شدید پایم را فراموش کرده بودم چقدر این پسر خودخواه را می خواستم!
تکان لب هایش مرا از عالم شیرینی که در آن غرق بودم بیرون کشید
-بیا برو بشین ببینم چی شده
بی حرف و لنگان به سمت نزدیک ترین مبل رفتم پشت سرم در حالی که غر می زد می آمد قدمی به مبل مانده بود
که درد امانم را برید و همان جا روی سرامیک های سرد نشستم و با روشن شدن برق توسط شهاب نگاهی به کف
پایم انداختم.
شهاب به سمتم آمد و روی زانو نشست تازه به خواب آلودگی اش پی بردم؛ نگاهی به زخم عمیق پایم انداخت و
اخمی غلیظ در چهره اش نمایان شد بی حرف به سمت اتاقش قدم برداشت کالفه بود و این را از چنگ زدن پیا پی
موهایش فهمیدم
مچ پایم را با دستم فشردم تا شاید سوزش و خونریزی اش کم شود، شهاب از اتاق بیرون آمد و با سرعت به سمت
پله های طبقه بالا رفت لحظه ای بعد پالتو به دست به سمتم آمد نفسش را با حرص بیرون فرستاد و دستش را به
سمتم دراز کرد و روی برگرداند، دستم را در دست های گرمش گذاشتم و به سختی از جایم بلند شدم با کمکش
پالتویم را به تن کردم و سنگینی وزنم را روی دست اش انداختم، با درد شدید پایم به سمت درب ورودی خانه قدم
برداشتیم سوالی نپرسیدم چون می دانستم برای بخیه ی زخمم به بیمارستان می رویم
با شهاب بودن برایم لذت بخش ترین کار دنیا بود حتی اگر مقصد بیمارستان باشد، گرمی دست های شهاب و بوی
عطر تلخش درد را از یادم برده بود پله ها را به سختی و با کمک شهاب پایین آمدم و روی آخرین پله نشستم و
منتظرش ماندم، نگاهی به آسمان انداختم که ستاره ای روشن تر از همه توجه ام را جلب کرد نفس عمیقی کشید و
در دل گفتم:
》امشب شب خوبی بود!《
ترمز کردن ماشین کنار پایم باعث شد نگاه از آسمان بگیرم و از جایم بلند شوم، شهاب با اخم پشت رل نشسته بود
به سختی دستم را به کاپوت ماشین گرفتم و روی صندلی نشستم درد بدی را حس کردم و آخ ناخواسته ای گفتم که
شهاب ماشین را به حرکت در آورد و از حیاط خارج شد.
خیابان ها در آن ساعت از شب خلوت بود و شهاب با سرعت از آنها می گذشت به خاطر خون زیادی که از پایم رفته
بود چشم هایم ناخواسته بسته شد با توقف ماشین به سختی چشم باز کردم که شهاب پیاده شد و به سمتم آمد در
ماشین را باز کرد و کمک کرد پیاده شوم، نگاهی به بیمارستان بزرگی که رو به رویم بود انداختم اشاره ی شهاب به
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت86 بابا چشماشو ریز کرد و موشکافانه پرسید:اسم دوستتم امیر بود،هوم؟ ای خدا...ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت87
به خودم اومدم و عصبی گفتم:جدا؟زحمت افتادی...همون موقف که منو به
رفتن به آمریکا فروختی دورت خط کشیدم آرین.
آرین دستم رو کشید و وادارم کرد گووش بدم:رویا مثل دخترهای دبیرستانی
حرف نزن.جوری حرف نزن که فکر کنم تو هنوز همون رو یای نوزده ساله
ای...رویا من باید مامان و بابام رو راضی میکردم یا نه؟...باید یه شغل درست
و درمون پیدا می کردم یا نه؟!ها؟تو همون آرین آس و پاس که تمام روزو رو
با ده تومن سر می کرد رو قبول می کردی؟نمیکردی.. باید میرفتم و یه پولی
درمیاوردم یا نه؟رو یا تموم کن...چهار ساله که دارم دنبالت می گردم.رو یا
بفهم منو...
ذهنم درگیر آوردی مشکی بود.جایی واسه آرینی که منو فروخت نداشتم.عصبی
گفتم:ولم کن آرین.دست از سرم بردار!
دستم رو کشیدم و راهم رو گرفتم.صداو بهم رسید:تو هنوز هم همون رویای
لجوج و البته عاشقی...
راه افتادم.شاره ی امیررایا رو گرفتم.بعد از هشمت بوق برداشت.همیشه با
اولین...
-امیر...
-تموم کن رویا..فهمیدم که برات هیچی نبودم.
-نه امیر...با یه دیدن؟داری چه برداشتی میکنی؟احتمال نمیدی اون فامیلم
باشه؟
دادو رو شنیدم:آره..یه فامیل معمولی که برق اشد تو چشمش بود و همچین
گرفته بود؟
دا شت اون پارچه ی روی سرت رو
می انداخت؟بسه رویا...نمی دونستم اضافه کاری داری..راس میگی..وا سه
چرخو ندن زندگی هم با ید یه کار پا یه ثابت داشته باشی هم ا مممافه
کار...خداحافظ رو یا...همون موقف که بعد از ده روز جوابمو دادی باید می
فهمیدم.
-امیر..گووش کن..
و صدای بوق ممتد گوشی...
* تارا*
در بزرگ و سلطنتی با یه تیک باز شد.شالم رو مرتب کردم و وارد شدم.یه
ساختمون شیک و سنتی بزرگکه ورودیش مثل یه جنگل سرسبز بود.درختها و
گلهای همیشه بهار و رز...همه چی بود.تمام گلهای قشنگ و خوشبو.وارد
شدم .. خشایار سرایدار اومد سمتم و گفت:سلام خانوم...خووش اومدین.
-ممنون.
وارد شدم. صدای تق تق کف شهای پا شنه بلندم سکوت خونه رو شکوند.این
همه وسیله ی عطیقه و گران قیمت... اشرافی بودن همین بود.اشرافی یعنی
زیبایی در اوج مفتخر بودن..یعنی جایی هستی که بهب غبطه می خورن.
رفتم طبقه ی بالا.جایی که یه مرد متشخص توی لباسهای رسمی و شیک دیده
می شد.جایی که یه مرد با عصایی از طلا و نقره نشسته بود و فرمان
میداد.جایی که یه خان پولدار و با نفوذ نشسته بود.جایی که یه مرد پنجاه ساله
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃