💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من ساخته شد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت77
پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش می موندم و اجازه می دادم شو بلذیره! من دارم به نفع امیررایا هم
کار میکنم.بد نیست تا بفهمه خیلی چیزا هستن که غرورت باید ته بکشه تا
داشته باشیشون.می خوام غرورو له شه..از من شکست خوردن راحت تره تا
اینکه یه جای دیگه زمین بخوره!..نه؟!
شیوا مغموم گفت:نمی تونی اینو بهش بگی؟وادار کنی واسه داشتنت دست
و پا بزنه؟
سرم رو به چو و را ست تکون دادم و گفتم:نییر!نمی شه...امیررایا شک ستن
غرور رو توی ابراز علاقه می بینه ولی من توی زانو زدن و خرد شدن! تازه با
گفتنم هیچی درست نمیشه..مثل بچه ای که مدام بهش بگی به بیاری د ست
نزن دستت میسوزه ولی گوش نمیده تا زمانی که دستش بسوزه و آدم شه!..بچه
ها میشه یه خواهش کنم؟من بحث امیررایا و دوستاش رو توی تهران جا
گذا شتم و اومدم.نمی خوام بهت فکر کنم...دو ست دارم حداقل همین دو ماه
رو آروم باشم،دور از همه اشون!همه ی جنس های میالفی که کشفشون
سیت ترین کار ممکنه!..خوب،شما بگین. ازدواج نکردین ا افه ها؟بابا باور
کنین بابا و مامانتون روشون نمیشه بگن برین شوهر کنین!
همه از حال و هوا بیرون اومدن.لیدا اخم وحشممتناکی کرد و گفت:حالا نکه
خانوم دست بچه هاشونو گرفتن! حالا من خوبه زرت زرت برام خواستگار
میاد ولی شماها چی؟!ترشی لیته رو از رو بردین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
❣دكتر الهی قمشه اي:
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو،
امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری که
حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
➖⃟💛• ○━━━ ᵞᴼᵁᴿ ᴱᵞᴱˢ ᶠᴱᴱᴸ ᶜᴿᴬᶻᵞ ━─── ⇆
حِـس دیـوانگیِ داره چشـمایِ ط . . 🍃
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟🧖🏻♀🍬
داشتـن پوسـت زیبـا و صـاف🛁🎨
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
چند قطره روغن نارگیل به صورت خود بمالید به آرامی آن را به مدت 30 ثانیه ماساژ دهید صورت خود را با حوله گرم بپوشانید تا منافذ را باز کرده و همه ناخالصی ها را بیرون کند بعد از 15 تا 30 ثانیه، پارچه را بردارید و روغن را با کیسه حمام تمیز کنید (صورت را نشویید و به روغن نارگیل اجازه دهید پوست صورت نرم و انعطاف پذیر کند) ^-^💗🧸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟💛••Never settle for less than you deserve!
هرگز به كمتر از چيزيكه لياقتش رو دارى قانع نشو !
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿
وقتى مريض شدم توقع داشتم همه حواسشون فقط به من باشه!
ولی بعد فهمیدم آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنارَم باشن...
کنارم باشن و بیحوصِله باشن،
کنارم باشن و دعوا کنن،
کنارم باشن و شادباشن،
کنارم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن،
کنارم باشن... همینکه گاهی باشن بَسه!
#جهان_با_من_برقص
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
تمام دنیــــا هم ڪہ بڪَویند
تو ماڸ مڹ نیستي باز
هم ایڹ دڸ زباڹ نفهــــــم
بهانه ات را میڪَیــــــرد !
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت221 خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم ک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت222
بعد ترتیب کم کردنو قطع قرصام رو برام گفت..دیگه کاری اونجا نداشتم..بعد از
چند دقیقه بلند شدم و گفتم:
-خوب با اجازتون..توی این مدت خیلی برام زحمت کشیدین...خیلی اذیتتون کردم..حلالم کنین
لبخند سردی زد و گفت:
-این یعنی دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-اختیار دارین.....ما که مشتاق دیدارتون هستیم
بعد یکدفعه یادم به کارت دعوتی که برای تولد بهروز براش گذاشته بودم افتاد..کارتو از توی کیفم در اوردم و
جلوش گرفتم:
-جمعه تولد بهروزه..خوشحال می شیم تشریف بیارین
کارتو گرفت..چشماش برقی زدن و با لبخند تشکر کرد
-مبارک باشه..چشم حتما خدمت میرسیم
همینطور که به سمت در میرفتم گفتم:
-مادرتون و مهشید جون رو سالم برسونید...بگین ما منتظرشون هستیم..با اجازه
نگاهم رو دور تا دور اتاقش چرخوندم تا برای اخرین بار همه چیزو یک بار دیگه ببینم....این اتاق بیشتر از 2 سال
منو توی خودش دیده بود...چه روزای سختی رو توی این اتاق پشت سر گذاشته بودم...روزایی پر از افسردگی و غم
ولی حالا لطف صاحب این اتاق داشتم با روحی اروم و زندگی خوب ازز خارج میشدم..لبخندی روی لبم نشست
..خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم
انقدر دوندگی کرده بودم که الان که توی ارایشگاه نشسته بودم تازه می فهمیدم چقدر خسته ام....اصلا دوست
نداشتم بیام ارایشگاه ولی مگه این غزل گذاشت!!!...به نظرم رفتارش خیلی عجیب شده...خیلی خوشحاله....بهشم می
گم چته با خنده می گه تولد پسر داداشمه نباید خوشحال باشم..ولی نمی دونم چرا به نظرم این شادیش غیر
طبیعیه.....نگران اوضاع خونم..با این که می دونم مامان و بابا و بقیه حواسشون به همه چیز هست ولی بازم دوست
داشتم خودم اونجا باشم تا چیزی از قلم نیفته......با صدای اه و اوه غزل نگاهم بهش افتاد..خندم گرفت..با خودم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 با یادآوری قیافه ی شهاب خنده ام بیش تر شد و بعد از چند لحظه نگاهی به سا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-صبح توام بخیر نیال بانو
جمله اش مرا به یاد نیما انداخت و باعث شد لبخندی عمیق بزنم، کنارم نشست و در سکوت مشغول نوشیدن شد،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سونیا می شه یه سوال بپرسم؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد که ادامه دادم
-می خوام بیش تر درباره ی تو و خانوادت بدونم
تغییر حالت صورتش را به خوبی حس کردم لیوان را روی میز رها کرد و از جایش بلند شد، با صدای ضعیفی گفت
-بعد از این که صبحانت تموم شد بیا اتاقم حرف بزنیم
بدون این که منتظر جوابی از جانب من بماند از آشپزخانه بیرون رفت، حتماً می خواست تا قبل از رفتن من به اتاق
ذهنش را جمع و جور کند! نمی دانم چه چیزی در گذشته ی این دختر مهربان بود که با یاد آوری اش حالش دگرگون
شد.
بیخیال خوردن ادامه ی صبحانه شدم و بعد از جمع کردن میز با اشتیاق به سالن بالا رفتم دلم می خواست هرچه
سریع تر به حرفهای سونیا گوش دهم، به سمت اتاقش رفتم و ضربه ای به درب نواختم و منتظر ماندم که صدای
سونیا به گوشم رسید
-بیا تو
دستگیره ی در را کشیدم و وارد اتاق شدم نگاهم سرتا سر اتاق چرخید، دیوار هایی با کاغذ دیواری طوسی که گل
های صورتی رنگ زیبایی داشت و وسایلی که با ترکیب رنگ صورتی و طوسی بودند فضایی دخترانه و جذاب را به
وجود آورده بود با ذوق نگاهی به سونیا که لبه ی تخت صورتی رنگش نشسته بود انداختم و گفتم:
-وای اینجا معرکس سلیقت عالیه دختر
با لبخند گفت:
-ممنون عزیزم بیا بشین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
مینا زد توی سمرو وگفت:
آقاتونخوبن؟جدا؟بچه توبشین فرق نول وفاز رو بنویس بعد زر بزن!
تارا:بچه ها..یه هفته پیش برام یه خواستگار اومده بود،توووپ!عالیییی
همه با دهن باز نگاهش کردیم که گفت:اسمش سیروس بود.همکار لیدا
کمی متفاوت ! کت و شلوارو سرمه ای
کفش های ورنیش،اسپرت های کهنه و زوار در رفته ی پوما بود..عطر اصل فرانسه او هم
بوی روغن سوخته بود.کرم ضد آ کنه او هم رنگ سیاه دود ماشین
بود!خلاصه...آقا سیروس خیلی متفاوت و اما عاشق بود.وا سه من یه روسری گلدارگرفته بود به عنوان یادگاری
داستان که از من نه شنیداشکش راه افتاد.
ِ
...آقا سیروس
منم که تاب و توان غمشو نداشتم،بهش گفتم که یه خانوم
هس عین خودو!اونم لبخند تلخی زد و من هم شماره ی لیدا رو دادم!
اون جو غمگین لیدا یه جیغ بلند کشید و رفت سمت تارا و تا می خورد
می زدو:داسمم تان میگی واس من؟ حالا انگار خودت دکتری؟ نکیسای
سالارخان!
من متعجب پرسیدم:نکیسای سالار خان کیه؟!
مینا متعجب پرسید:مگه تارا بهت نگفته؟
متعجب تر و کلافه تر گفتم:نه..چی رو باید بهم میگفت؟
تارا نگاهم کرد و گفت:بهت میگم!فعال که رویا به دلیل سن زیاد و مشغله های
زیاد ترو یادش رفته که امشب خونه ی خاله او دعوته...بلند شو رویا..
تازه یادم افتاد.سریع بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردیم.مینا اصرار کرد تا
برسونتمون ولی منصرفش کردم.چلاق نبودیم خودمون می رفتیم.دور که شدیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#زیبایی⃟💓🍬
اسکـراب طبیـعی پـوست🌙❤️
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روغن زیتون و نمک دریایی را به نسبت دو به یک با هم مخلوط کنید و از آن به عنوان یک اسکراب طبیعی پوست استفاده کنید این کار برای از بین بردن سلولهای مرده پوست و نرمی و لطافت آن بسیار مؤثر است ^-^🖇🎀
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐 ᑌᖇ ᑭᖇESEᑎᑕE ᕼEᗩᒪS ᗰY ᑭᗩIᑎS
بودنت تمام دردامو خوب میڪنه . .♡
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯