💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت220 -بهروز عاشق رنگ نارنجیه..نمی دونم چرا ولی وقتی هم که خیلی کوچولو بود اس
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت221
خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم کنارم جای گرفت و گفت:
-این چه حرفیه..من از این که تو میای اینجا واقعا خوشحالم..خوب خوبی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-ممنون....عالیه عالیم
-خوب خدا رو شکر....دیگه خواب پریشون نداری نه؟
-به لطف شما..نه ..اخرین بارشو که براتون تعریف کردم...از اون موقع تا حاال خدا رو شکر خوب خوبم
با سر حرفامو تایید کرد و گفت:
-خدا رو شکر....فکر کنم دیگه خوب شدی...فکر نمی کنم دیگه نیازی باشه بیای اینجا
خوشحال و ذوق زده گفتم:
-واقعا
انگار حرف بدی زده بودم چون چهرش توی هم رفت و با لحنی گله مند گفت:
-اینقدر از اومدن اینجا ناراحت بودی؟
متوجه خرابکاریم شدم..سریع گفتم:
-نه به خدا..باور کنین از این که خوب شدم خوشحالم..وگرنه دیدن شما سعادتیه
به زور لبخندی زد و گفت:
-شوخی کردم
نگاهم رو پایین دوختم و گفتم:
-قرصامو باید چیکار کنم..اونا رو هم قطع کنم
با صدای خاصی که لحنش برام عجیب بود گفت:
-نه..اونا رو اروم اروم باید قطع کنی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 صدا فهمیدم.کیفم رو بازکردم.ادکلن اصل خر یده بود رو شکونده بود فرانسه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت75
برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون
پوزخند حرص دراری که گوشه لبش خونه کرده!..
تارا زد روی شونه ام و گفت:هووووی...با یه برخورد انقدر ذهنت درگیر شد!؟
یهو چشماش برق شیطنت به خودو گرفت و کنارم نشست و گفت:دو حالت
داره..یا خیلی ناراحتی کادوی امیررایا شکسته یا خیلی...یا با یه نگاه عاشق
شدی..البته ممکنم هس طرفو بشناسی...نگو آره که باور نمی کنم!
خندیدم و گفتم:شد سه حالت خانوم مخ!
مینا و لیدا و سیما و شیوا هم به جمعمون پیوستن و حرز تارا به فراموشممی
سپرده شد!بهتــــــــــــــر...
شیوا:وای.چه ادکلن خوبی رویا...بوو هنوزم که هنوزه نرفته...خیلی مالیم و
شیرینه...از کجا گرفتی؟!
لیدا و مینا تائید کردن و سیما و تارا چ شما شون گرد شد و زدن زیر خنده...با
چشم داشتم برو خونشون می کشیدم تا چیزی از این مو ود نگن ولی
تارا با گستاخی چشمک زد و گفت:نه بابا..رویا پولب کجا بود چنین ادکلن
اصل گرونی رو بگیره؟!
سیما خندید و ا ممافه کرد:اینو یکی براو گرفته...یه عاشق دلشکسته ی
خوشگل!یکی که خیلی هم می خوادت!
من:بسه بسه...حالا هی پیاز داغ بریزین تو غذا...عاشق دلشکسته!هه!
مینا اخم کرد و گفت:مرسی دیگه..حالا ما غریبه شدیم!
من:نه بابا...چیزی نیس آخه!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
بیا و تمام من باش
نیمہ ها همیشہ گم میشوند☹️♥️
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
🏴 ••• 𝘼𝙍𝙀𝙉’𝙏 𝙔𝙊𝙐 𝙏𝙄𝙍𝙀𝘿 𝙊𝙁 𝘽𝙀𝙄𝙉𝙂 𝙄𝙉 𝙈𝙔 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈𝙎
خسته نشدی از بودن تو خیالم؟:)
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
هفت چیزی که فرزندتان نیاز دارد بشنود
1 عاشقتم
2 بهت افتخار میکنم
3 متاسفم
4 من میبخشمت
5 بهت گوش میدم
6 این مسئولیت توست
7 تو میتونی!
روح فرزندانمون رو در خانه سیراب کنیم
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ضعفت را به خدا بده و او قدرتش را به
تو عطا میکند.
لبخندبزن وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید، خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند
لبخندبزن چون تو صحیح و سالم هستی.
لبخندبزن چون تو زنده ای و روزی داده می شوی و هنوز فرصت برای مافات داری.
لبخندبزن چون تو خدا را داری
لبخند بزن و همیشه لبخند بر لبانت داشته باش و خدا را شاکر باش.❤️
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
🧿📿 #اکسسوری
🧶 #اکسسوریمرواریدی
اکسسوری های مرواریدی رو میپسندید؟! روند ورود این نوع آیتم های کلاسیک به استایل های کژوال کاملا وابسته به مورد استفاده و نحوه ترکیب آنها با دیگر آیتم ها است، پس بهتر است آنها را ماهرانه کنار هم استایل کنید ⚪️ 🐚
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
تصمیم بگیرید که شاد باشید.
شادبودن حالتی است که به دستور مغز صورت می گیرد، بطوری که می توانید حتی در مواقعی که تمامی شرایط بر علیه شماست نیز، لبخند بر لبانتان جاری باشد.
این اصل را به یاد داشته باشید که اگر تمامی آسمان را ابر فرا گیرد بازهم می توان روزنه ای به سمت نور و روشنایی در میان آنها یافت.
لبخند بخشی از شاد بودن است که می تواند شادی را برای دیگران نیز به ارمغان بیاورد،
چرا که زمانی که شما لبخند می زنید ، اطرافیانتان نیز به طور ناخودآگاه مجبور به لبخند زدن می شوند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 کاش همیشه همینطوری خوب و دوست داشتنی باشه توی همین فکرا بودم که حس کرد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت145
ـارشام من خوابم میاد میرم بخوابم توهم ظرفارو از ماشین درار بزار سرجاش فهمیدی
همون موقه خمیازه هم کشیدم ارشام خندیدو گفت
ــ اره برو
ــ شب بخیر
ــ شبت خوش
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم داشتم به ارشام فکر میکردم امروز چقد مهربون شده بود اصلا
خیلی خوب شده بود
بعید بود ازش ولله
نمیدونم شاید سرش به اجری پاره اجری سرامیکی جای خورده ولی مهربونیم بهش میاد
منکه میگفتم این سگ اخلاق اصلا نمیتونه مهربون باشه
فکر کن الان بفهمه من دارم بهش میگم سگ اخلاق بازم میشه سگ اخلاق
ولی واقعا الان باید نظرمو عوض کنم با فکر به کارای ارشام چشمام سنگین شدو خوابم برد
صبح که بیدار شدم رفتم پایین ارشام هنوز نرفته بود یه میزصبحونه
عاااالی چیدم
واایــــــی دلم میخواد الان بشینم میزو درو کنم ولی حیف که باید صبر کنم تا ارشام بیدارشه ببینه
چه دختریو تور کرد مال خودش
اصلا نتونستم تحمل کنم اومدم بشینم ارشام اومد
ـــ سلام صبح بخیـــر
ــسلام صبــــح توهم بخیر خاانومم
نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم
عسل :
نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم
صدای تلفن اومد پاشدم رفتم جواب دادم
ــ بله
صدای یه پیرزن اومد:سلام ننه منزل عسل خانوم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 لبخندی زد و کنارم آمد با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم و به طبقه ی بالا رفت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم نیم خیز شدم صدای تپش قلبم در
اتاق اکو می داد چند لحظه بعد باز هم صدای فریاد شهاب بود که به گوشم رسید
_بیا پایین تا نیومدم بالا
آب دهانم را با صدا قورت دادم می دانستم عصبی است اما هرچه فکر می کردم دلیلی نمی یافتم! با ترس از اتاق
بیرون و از پله ها پایین آمدم نگاهم را در سالن چرخاندم که سونیا را گوشه ای سربه زیر گوشه دیدم و در آخر نگاه
خشمگین شهاب که خیره نگاهم می کرد، صدای نزدیک شدن قدم هایش که به سمتم می آمد و صدای عصبی اش
که در فضای ساکت سالن پیچید باعث شد نگاهم را از چشم های سرخش بگیرم...
-کدوم گوری رفته بودید؟
پس دلیل عصبانیتش بیرون رفتن ما بود! نفس عمیقی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم و حرفی که درست یک هفته
پیش زده بود را به یاد آوردم
》از اینجا که رفتیم هرکاری خواستی بکن برام مهم نیست《
سرفه ای مصنوعی کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزش آن را پنهان کنم گفتم:
-فکر کنم خودت گفته بودی اینجا که بیایم برات مهم نیست کجا میرم
ابرویی بالا انداختم و به چشم هایش خیره شدم مشت شدن پنجه هایش و گره خوردن عضالت دستش حرص
زیادش را نشان می داد گویی با حرفم کیش و مات شده بود نگاهی خشمگین به من و سونیا که با سردرگمی نگاهمان
می کرد انداخت و با قدم هایی بلند به سمت تک اتاقی که در سالن و متعلق به او بود قدم برداشت
با رفتنش سونیا به سمتم آمد و در حالی که ریز می خندید آرام و پچ پچ گونه گفت:
-آفرین خوشم اومد روش کم شد دراکوال
با کلمه ی آخرش خنده ام را به سختی مهار کردم و ریز خندیدم، دستم را گرفت و به سمت پله ها کشید و با هم باال
رفتیم و روی مبل های کنار دیوار شیشه ای نشستیم کمی مکث کردیم و با نگاه به چشم های یکدیگر بمب
خندهمان منفجر شد.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون پوزخند حرص در
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من
ساخته شده بودن..ولی خوشم میومد..از مرور اون خاطرات خوشم میومد.به
حماقت های امیررایا که فکر می کردم،جدا خوشمم میومد..به دامی که بی هوا
توو پا گذاشته بود و حالا دست من بود ازادشدن یا نابود کردنش!حالا دست
من بود.نه؟ لبخندی روی صورتم نقش بست و پرغرور گفتم:راسمتش..راس
میگن..تو دانشگاه یه پسر هس به ا سم آق امیررایا..پسر یه مرد سر شناس و
میلیاردر..یه گردن کلفتی که گردن کلفت از خودش،خودشه!.یکی که همه
جلوو تا کمر خم می شدن وا سه یه گوشه چشم!خوب،میگفتم..پسر ایشون
از من خوششون میاد و من اجازه میدم که تا مدتی ایشون با من دو ست باشن ...
سیما جدی شد و گفت:حیف!حیف!
این حرف سیماو نگاه متعجب بچه ها منو وادار به تعریف همه چی کرد.همه
مونده بودن.از این افکار شدم و پلید و پلشت من!زیر اون نگاها از خودم بدم
اومد ولی با مرور اون آینده ی پر غرور خندیدم و گفتم:
-نگاشون کن... چه غمبرک زدن! حالا مهم نیس..امیررا یا یه نیم نگاه به
اطرافش کنه صد تا دختر میان سمتب!
لیدا ناراحت گفت:دلت میاد؟! تو رو خدا پسر به این خوبی..می خوای روی
این همه مهرومحبت درپوش بزاری؟حیف نیست رویا؟!چرا رویا جدی بهش
فکر نمی کنی؟یعنی یه ذره هم به فکر آینده ات نیستی دختر؟
نیشیخند زدم و گفتم:آینده رو تو چی می بینی لیدا؟توی پول؟با دور زدن امیررایا
ِ
به راحتی میشه کلی پول به جیب زد!توی شوهرکردن با یه خوشگل خر
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
بسیاری خود را به محدودیت عادت
میدهند و حتی در زمان پولداری و
توانگری نیز صرفهجویی میکنند و
همیشه بیم از آن دارند که شاید آنچه که
امروز دارند ، فردا نداشته باشند.
همین حرکت و همین فکر باعث جلب فقر و تنگدستی به سوی آنان میشود.
خانمی را میشناختم که در یکی از
شهرهای کوچک زندگی میکرد. او از
وضع مالی خوبی برخوردار نبود. چشمانش به حدی ضعیف شده بود که نمیتوانست جایی را درست ببیند.
یکی از دوستانش او را در خیابان دید. دوست مهربانش او را نزد چشمپزشک برد و برایش عینکی خرید.
آن خانم از داشتن عینک بسیار راضی و خوشحال بود. چندی بعد که این دو خانم بهم رسیدند، او عینک به چشم نداشت. وقتی دوستش دلیلش را پرسید گفت: " انتظار نداری که دائم عینک را به چشمم بزنم؟! خراب میشود. من آن را فقط یکشنبه ها به چشم میزنم."
در حال زندگی کنید و به فرصت هایی
که برایتان پیش میآید گوش دهید.
از پول و سرمایه تان لذت ببرید.
وقتی به مشکل برخورد کردید،
بدانید که ذات لایتناهی در کنار شماست و
روز مبادا برایتان وجود ندارد.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟••• and мy нearт вeaтѕ ғaѕтer wнen yoυ call мy naмe...
و قلبم تندتر میزنه ...
وقتی طُ اسمِ منو صدا میزنی ...😌💗
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد "بهتری؟"
و بیتعارف بگوییم "نه! راستش اصلا خوب نیستم..."
نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرفهایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ "من خوبم و همه چیز رو به راه است" نزنی.
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که "دوست" یار شادی و آسانیست و "رفیق" شریک غمها و بانیِ لبخندها...
که فرق است میان رفیق و دوست و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست!
[محدثه وفایی]
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#استایل_شیک •|👗👠|•
سـت کـردن رنـگ لبـاس 👱🏻♀🧢
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
_سارافونهای بلند بدون یقه، اغلب ظاهری ظریف دارند و برای استایلهای فرمال بسیار مناسب هستند.
شما میتوانید زیر سارافون یک شومیز آستین پفی بپوشید و جذابیت استایلتان را افزایش دهید.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
تصمیم بگیرید که شاد باشید.
شادبودن حالتی است که به دستور مغز صورت می گیرد، بطوری که می توانید حتی در مواقعی که تمامی شرایط بر علیه شماست نیز، لبخند بر لبانتان جاری باشد.
این اصل را به یاد داشته باشید که اگر تمامی آسمان را ابر فرا گیرد بازهم می توان روزنه ای به سمت نور و روشنایی در میان آنها یافت.
لبخند بخشی از شاد بودن است که می تواند شادی را برای دیگران نیز به ارمغان بیاورد،
چرا که زمانی که شما لبخند می زنید ، اطرافیانتان نیز به طور ناخودآگاه مجبور به لبخند زدن می شوند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#ژست_عکاسی•*•🔥💕🌙”ایده هایی راجب ژست ها!”
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
-ژست عکس دست ها روی کمر:
این ژست خیلی دخترونست و برای هر تیپ بدنی مناسبه،از طرف مقابل بخواید دست رو روی کمر بزاره و وزن بدن رو روی یک طرف پا بندازه و برای زیباتر نشون دادن اندام یکی از پاهارو جلو تر از اون یکی پا بزاره!🌱⚡️
-ژست عکس دست ها روی موها:
با این ژست بیشتر شبیه به عکس های روی مجلات میشید،طرف مقابل باید در زاویه ۴۵ درجه در مقابل دوربین وایسه دستی که به سمت دوربین هست رو به سمت بالا خم کنه و انگشت هارو داخل موهای بالای سر ببنده بعد از پشت بازو با دوربین نگاه کنه^~^📸🤍
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت68 آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت69
با یادآوری قیافه ی شهاب خنده ام بیش تر شد و بعد از چند لحظه نگاهی به ساعت زیبای روی دیوار انداختم که
دوازده را نشان می داد طبق عادت همیشگی ام در خانه ی پدری که زود می خوابیدم از جایم بلند شدم که نگاه
سونیا به سمتم برگشت
-من میرم بخوابم
لبخندی مهربان زد و گفت:
-خوب بخوابی شب بخیر
سر تکان دادم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم جوابش را دادم
-شب بخیر
بعد از تعویض لباسم به لباس خواب صورتی رنگم در رختخواب جای گرفتم و بازهم مثل چند سال گذشته با یاد
شهاب چشم بستم و به خواب رفتم.
***
با چشم نیمه باز ساعت روی عسلی را نگاه کردم که هشت صبح را نشان می داد سعی کردم بازهم بخوابم اما تالشم
بی جواب ماند و در آخر از جایم بلند شدم، بعد از شستن صورتم با آب سردی که خواب را از سرم پراند تاب و
شلوارک قرمز رنگی که به پوست سفیدم می آمد را به تن کردم و از اتاق بیرون آمدم
از پله ها پایین آمدم و نگاهم را در خانه چرخاندم ظاهراً کسی نبود، به آشپزخانه قدم برداشتم و نگاهی به صبحانه
ای که روی میز چیده شده بود انداختم برای خودم چای ریختم و نشستم پس سونیا کجا رفته بود؟!
دلم می خواست بدانم خانواده اش کجا هستند و چرا با شهاب زندگی می کند تصمیم گرفتم وقتی او را دیدم
سواالتی که ذهنم را درگیر کرده بود بپرسم
مشغول خوردن چای شدم که صدای باز شدن درب ورودی را شنیدم و چند لحظه بعد از آن سونیا که لباس ورزشی
مشکی رنگی به تن داشت روبه رویم نمایان شد
-سلام سونیا صبح بخیر
به سمت یخچال رفت و در حالی که لیوانش را پر از شیر می کرد گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من ساخته شد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت77
پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش می موندم و اجازه می دادم شو بلذیره! من دارم به نفع امیررایا هم
کار میکنم.بد نیست تا بفهمه خیلی چیزا هستن که غرورت باید ته بکشه تا
داشته باشیشون.می خوام غرورو له شه..از من شکست خوردن راحت تره تا
اینکه یه جای دیگه زمین بخوره!..نه؟!
شیوا مغموم گفت:نمی تونی اینو بهش بگی؟وادار کنی واسه داشتنت دست
و پا بزنه؟
سرم رو به چو و را ست تکون دادم و گفتم:نییر!نمی شه...امیررایا شک ستن
غرور رو توی ابراز علاقه می بینه ولی من توی زانو زدن و خرد شدن! تازه با
گفتنم هیچی درست نمیشه..مثل بچه ای که مدام بهش بگی به بیاری د ست
نزن دستت میسوزه ولی گوش نمیده تا زمانی که دستش بسوزه و آدم شه!..بچه
ها میشه یه خواهش کنم؟من بحث امیررایا و دوستاش رو توی تهران جا
گذا شتم و اومدم.نمی خوام بهت فکر کنم...دو ست دارم حداقل همین دو ماه
رو آروم باشم،دور از همه اشون!همه ی جنس های میالفی که کشفشون
سیت ترین کار ممکنه!..خوب،شما بگین. ازدواج نکردین ا افه ها؟بابا باور
کنین بابا و مامانتون روشون نمیشه بگن برین شوهر کنین!
همه از حال و هوا بیرون اومدن.لیدا اخم وحشممتناکی کرد و گفت:حالا نکه
خانوم دست بچه هاشونو گرفتن! حالا من خوبه زرت زرت برام خواستگار
میاد ولی شماها چی؟!ترشی لیته رو از رو بردین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
❣دكتر الهی قمشه اي:
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو،
امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری که
حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯