eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 لبخندی زد و کنارم آمد با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم و به طبقه ی بالا رفت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم نیم خیز شدم صدای تپش قلبم در اتاق اکو می داد چند لحظه بعد باز هم صدای فریاد شهاب بود که به گوشم رسید _بیا پایین تا نیومدم بالا آب دهانم را با صدا قورت دادم می دانستم عصبی است اما هرچه فکر می کردم دلیلی نمی یافتم! با ترس از اتاق بیرون و از پله ها پایین آمدم نگاهم را در سالن چرخاندم که سونیا را گوشه ای سربه زیر گوشه دیدم و در آخر نگاه خشمگین شهاب که خیره نگاهم می کرد، صدای نزدیک شدن قدم هایش که به سمتم می آمد و صدای عصبی اش که در فضای ساکت سالن پیچید باعث شد نگاهم را از چشم های سرخش بگیرم... -کدوم گوری رفته بودید؟ پس دلیل عصبانیتش بیرون رفتن ما بود! نفس عمیقی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم و حرفی که درست یک هفته پیش زده بود را به یاد آوردم 》از اینجا که رفتیم هرکاری خواستی بکن برام مهم نیست《 سرفه ای مصنوعی کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزش آن را پنهان کنم گفتم: -فکر کنم خودت گفته بودی اینجا که بیایم برات مهم نیست کجا میرم ابرویی بالا انداختم و به چشم هایش خیره شدم مشت شدن پنجه هایش و گره خوردن عضالت دستش حرص زیادش را نشان می داد گویی با حرفم کیش و مات شده بود نگاهی خشمگین به من و سونیا که با سردرگمی نگاهمان می کرد انداخت و با قدم هایی بلند به سمت تک اتاقی که در سالن و متعلق به او بود قدم برداشت با رفتنش سونیا به سمتم آمد و در حالی که ریز می خندید آرام و پچ پچ گونه گفت: -آفرین خوشم اومد روش کم شد دراکوال با کلمه ی آخرش خنده ام را به سختی مهار کردم و ریز خندیدم، دستم را گرفت و به سمت پله ها کشید و با هم باال رفتیم و روی مبل های کنار دیوار شیشه ای نشستیم کمی مکث کردیم و با نگاه به چشم های یکدیگر بمب خندهمان منفجر شد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون پوزخند حرص در
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من ساخته شده بودن..ولی خوشم میومد..از مرور اون خاطرات خوشم میومد.به حماقت های امیررایا که فکر می کردم،جدا خوشمم میومد..به دامی که بی هوا توو پا گذاشته بود و حالا دست من بود ازادشدن یا نابود کردنش!حالا دست من بود.نه؟ لبخندی روی صورتم نقش بست و پرغرور گفتم:راسمتش..راس میگن..تو دانشگاه یه پسر هس به ا سم آق امیررایا..پسر یه مرد سر شناس و میلیاردر..یه گردن کلفتی که گردن کلفت از خودش،خودشه!.یکی که همه جلوو تا کمر خم می شدن وا سه یه گوشه چشم!خوب،میگفتم..پسر ایشون از من خوششون میاد و من اجازه میدم که تا مدتی ایشون با من دو ست باشن ... سیما جدی شد و گفت:حیف!حیف! این حرف سیماو نگاه متعجب بچه ها منو وادار به تعریف همه چی کرد.همه مونده بودن.از این افکار شدم و پلید و پلشت من!زیر اون نگاها از خودم بدم اومد ولی با مرور اون آینده ی پر غرور خندیدم و گفتم: -نگاشون کن... چه غمبرک زدن! حالا مهم نیس..امیررا یا یه نیم نگاه به اطرافش کنه صد تا دختر میان سمتب! لیدا ناراحت گفت:دلت میاد؟! تو رو خدا پسر به این خوبی..می خوای روی این همه مهرومحبت درپوش بزاری؟حیف نیست رویا؟!چرا رویا جدی بهش فکر نمی کنی؟یعنی یه ذره هم به فکر آینده ات نیستی دختر؟ نیشیخند زدم و گفتم:آینده رو تو چی می بینی لیدا؟توی پول؟با دور زدن امیررایا ِ به راحتی میشه کلی پول به جیب زد!توی شوهرکردن با یه خوشگل خر 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
بسیاری خود را به محدودیت عادت میدهند و حتی در زمان پولداری و توانگری نیز صرفه‌جویی میکنند و همیشه بیم از آن دارند که شاید آنچه که امروز دارند ، فردا نداشته باشند. همین حرکت و همین فکر باعث جلب فقر و تنگ‌دستی به سوی آنان می‌شود. خانمی را میشناختم که در یکی از شهرهای کوچک زندگی میکرد. او از وضع مالی خوبی برخوردار نبود. چشمانش به حدی ضعیف شده بود که نمی‌توانست جایی را درست ببیند. یکی از دوستانش او را در خیابان دید. دوست مهربانش او را نزد چشم‌پزشک برد و برایش عینکی خرید. آن خانم از داشتن عینک بسیار راضی و خوشحال بود. چندی بعد که این دو خانم بهم رسیدند، او عینک به چشم نداشت. وقتی دوستش دلیلش را پرسید گفت: " انتظار نداری که دائم عینک را به چشمم بزنم؟! خراب میشود. من آن را فقط یکشنبه ها به چشم میزنم." در حال زندگی کنید و به فرصت هایی که برایتان پیش می‌آید گوش دهید. از پول و سرمایه تان لذت ببرید‌. وقتی به مشکل برخورد کردید، بدانید که ذات لایتناهی در کنار شماست و روز مبادا برای‌تان وجود ندارد. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟••• and мy нearт вeaтѕ ғaѕтer wнen yoυ call мy naмe... و قلبم تندتر میزنه ... وقتی طُ اسمِ منو صدا میزنی ...😌💗 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ نیاز داریم به یک نفر که بپرسد "بهتری؟" و بی‌تعارف بگوییم "نه! راستش اصلا خوب نیستم..." نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرف‌هایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ "من خوبم و همه چیز رو به راه است" نزنی. نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که "دوست" یار شادی و آسانی‌ست و "رفیق" شریک غم‌ها و بانیِ لبخندها... که فرق است میان رفیق و دوست و ما این‌روزها دلمان رفیق می‌خواهد، نه دوست! [محدثه وفایی] ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•|👗👠|• سـت کـردن رنـگ لبـاس 👱🏻‍♀🧢 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ _سارافون‌های بلند بدون یقه، اغلب ظاهری ظریف دارند و برای استایل‌های فرمال بسیار مناسب هستند. شما می‌توانید زیر سارافون یک شومیز آستین پفی بپوشید و جذابیت استایلتان را افزایش دهید. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تصمیم بگیرید که شاد باشید. شادبودن حالتی است که به دستور مغز صورت می گیرد، بطوری که می توانید حتی در مواقعی که تمامی شرایط بر علیه شماست نیز، لبخند بر لبانتان جاری باشد. این اصل را به یاد داشته باشید که اگر تمامی آسمان را ابر فرا گیرد بازهم می توان روزنه ای به سمت نور و روشنایی در میان آنها یافت. لبخند بخشی از شاد بودن است که می تواند شادی را برای دیگران نیز به ارمغان بیاورد، چرا که زمانی که شما لبخند می زنید ، اطرافیانتان نیز به طور ناخودآگاه مجبور به لبخند زدن می شوند. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
▪️@_WALLPAPER [🌁QHD🌇] ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•*•🔥💕🌙”ایده هایی راجب ژست ها!” •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- -ژست عکس دست ها روی کمر: این ژست خیلی دخترونست و برای هر تیپ بدنی مناسبه،از طرف مقابل بخواید دست رو روی کمر بزاره و وزن بدن رو روی یک طرف پا بندازه و برای زیباتر نشون دادن اندام یکی از پاهارو جلو تر از اون یکی پا بزاره!🌱⚡️ -ژست عکس دست ها روی موها: با این ژست بیشتر شبیه به عکس های روی مجلات میشید،طرف مقابل باید در زاویه ۴۵ درجه در مقابل دوربین وایسه دستی که به سمت دوربین هست رو به سمت بالا خم کنه و انگشت هارو داخل موهای بالای سر ببنده بعد از پشت بازو با دوربین نگاه کنه^~^📸🤍 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت68 آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با یادآوری قیافه ی شهاب خنده ام بیش تر شد و بعد از چند لحظه نگاهی به ساعت زیبای روی دیوار انداختم که دوازده را نشان می داد طبق عادت همیشگی ام در خانه ی پدری که زود می خوابیدم از جایم بلند شدم که نگاه سونیا به سمتم برگشت -من میرم بخوابم لبخندی مهربان زد و گفت: -خوب بخوابی شب بخیر سر تکان دادم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم جوابش را دادم -شب بخیر بعد از تعویض لباسم به لباس خواب صورتی رنگم در رختخواب جای گرفتم و بازهم مثل چند سال گذشته با یاد شهاب چشم بستم و به خواب رفتم. *** با چشم نیمه باز ساعت روی عسلی را نگاه کردم که هشت صبح را نشان می داد سعی کردم بازهم بخوابم اما تالشم بی جواب ماند و در آخر از جایم بلند شدم، بعد از شستن صورتم با آب سردی که خواب را از سرم پراند تاب و شلوارک قرمز رنگی که به پوست سفیدم می آمد را به تن کردم و از اتاق بیرون آمدم از پله ها پایین آمدم و نگاهم را در خانه چرخاندم ظاهراً کسی نبود، به آشپزخانه قدم برداشتم و نگاهی به صبحانه ای که روی میز چیده شده بود انداختم برای خودم چای ریختم و نشستم پس سونیا کجا رفته بود؟! دلم می خواست بدانم خانواده اش کجا هستند و چرا با شهاب زندگی می کند تصمیم گرفتم وقتی او را دیدم سواالتی که ذهنم را درگیر کرده بود بپرسم مشغول خوردن چای شدم که صدای باز شدن درب ورودی را شنیدم و چند لحظه بعد از آن سونیا که لباس ورزشی مشکی رنگی به تن داشت روبه رویم نمایان شد -سلام سونیا صبح بخیر به سمت یخچال رفت و در حالی که لیوانش را پر از شیر می کرد گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من ساخته شد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش می موندم و اجازه می دادم شو بلذیره! من دارم به نفع امیررایا هم کار میکنم.بد نیست تا بفهمه خیلی چیزا هستن که غرورت باید ته بکشه تا داشته باشیشون.می خوام غرورو له شه..از من شکست خوردن راحت تره تا اینکه یه جای دیگه زمین بخوره!..نه؟! شیوا مغموم گفت:نمی تونی اینو بهش بگی؟وادار کنی واسه داشتنت دست و پا بزنه؟ سرم رو به چو و را ست تکون دادم و گفتم:نییر!نمی شه...امیررایا شک ستن غرور رو توی ابراز علاقه می بینه ولی من توی زانو زدن و خرد شدن! تازه با گفتنم هیچی درست نمیشه..مثل بچه ای که مدام بهش بگی به بیاری د ست نزن دستت میسوزه ولی گوش نمیده تا زمانی که دستش بسوزه و آدم شه!..بچه ها میشه یه خواهش کنم؟من بحث امیررایا و دوستاش رو توی تهران جا گذا شتم و اومدم.نمی خوام بهت فکر کنم...دو ست دارم حداقل همین دو ماه رو آروم باشم،دور از همه اشون!همه ی جنس های میالفی که کشفشون سیت ترین کار ممکنه!..خوب،شما بگین. ازدواج نکردین ا افه ها؟بابا باور کنین بابا و مامانتون روشون نمیشه بگن برین شوهر کنین! همه از حال و هوا بیرون اومدن.لیدا اخم وحشممتناکی کرد و گفت:حالا نکه خانوم دست بچه هاشونو گرفتن! حالا من خوبه زرت زرت برام خواستگار میاد ولی شماها چی؟!ترشی لیته رو از رو بردین 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
❣دكتر الهی قمشه اي: میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند اثر انگشت تو، امضای خداوند است که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی. و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
➖⃟💛• ○━━━ ᵞᴼᵁᴿ ᴱᵞᴱˢ ᶠᴱᴱᴸ ᶜᴿᴬᶻᵞ ━─── ⇆ حِـس دیـوانگیِ داره چشـمایِ ط . . 🍃 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🧖🏻‍♀🍬 داشتـن پوسـت زیبـا و صـاف🛁🎨 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ چند قطره روغن نارگیل به صورت خود بمالید به آرامی آن را به مدت 30 ثانیه ماساژ دهید صورت خود را با حوله گرم بپوشانید تا منافذ را باز کرده و همه ناخالصی ها را بیرون کند بعد از 15 تا 30 ثانیه، پارچه را بردارید و روغن را با کیسه حمام تمیز کنید (صورت را نشویید و به روغن نارگیل اجازه دهید پوست صورت نرم و انعطاف پذیر کند) ^-^💗🧸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟💛••Never settle for less than you deserve! هرگز به كمتر از چيزيكه لياقتش رو دارى قانع نشو ! ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ وقتى مريض شدم توقع داشتم همه حواسشون فقط به من باشه! ولی بعد فهمیدم آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنارَم باشن... کنارم باشن و بی‌حوصِله باشن، کنارم باشن و دعوا کنن، کنارم باشن و شادباشن، کنارم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن، کنارم باشن... همینکه گاهی باشن بَسه! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تمام دنیــــا هم ڪہ بڪَویند تو ماڸ مڹ نیستي باز هم ایڹ دڸ زباڹ نفهــــــم بهانه ات را میڪَیــــــرد ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت221 خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بعد ترتیب کم کردنو قطع قرصام رو برام گفت..دیگه کاری اونجا نداشتم..بعد از چند دقیقه بلند شدم و گفتم: -خوب با اجازتون..توی این مدت خیلی برام زحمت کشیدین...خیلی اذیتتون کردم..حلالم کنین لبخند سردی زد و گفت: -این یعنی دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: -اختیار دارین.....ما که مشتاق دیدارتون هستیم بعد یکدفعه یادم به کارت دعوتی که برای تولد بهروز براش گذاشته بودم افتاد..کارتو از توی کیفم در اوردم و جلوش گرفتم: -جمعه تولد بهروزه..خوشحال می شیم تشریف بیارین کارتو گرفت..چشماش برقی زدن و با لبخند تشکر کرد -مبارک باشه..چشم حتما خدمت میرسیم همینطور که به سمت در میرفتم گفتم: -مادرتون و مهشید جون رو سالم برسونید...بگین ما منتظرشون هستیم..با اجازه نگاهم رو دور تا دور اتاقش چرخوندم تا برای اخرین بار همه چیزو یک بار دیگه ببینم....این اتاق بیشتر از 2 سال منو توی خودش دیده بود...چه روزای سختی رو توی این اتاق پشت سر گذاشته بودم...روزایی پر از افسردگی و غم ولی حالا لطف صاحب این اتاق داشتم با روحی اروم و زندگی خوب ازز خارج میشدم..لبخندی روی لبم نشست ..خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم انقدر دوندگی کرده بودم که الان که توی ارایشگاه نشسته بودم تازه می فهمیدم چقدر خسته ام....اصلا دوست نداشتم بیام ارایشگاه ولی مگه این غزل گذاشت!!!...به نظرم رفتارش خیلی عجیب شده...خیلی خوشحاله....بهشم می گم چته با خنده می گه تولد پسر داداشمه نباید خوشحال باشم..ولی نمی دونم چرا به نظرم این شادیش غیر طبیعیه.....نگران اوضاع خونم..با این که می دونم مامان و بابا و بقیه حواسشون به همه چیز هست ولی بازم دوست داشتم خودم اونجا باشم تا چیزی از قلم نیفته......با صدای اه و اوه غزل نگاهم بهش افتاد..خندم گرفت..با خودم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 با یادآوری قیافه ی شهاب خنده ام بیش تر شد و بعد از چند لحظه نگاهی به سا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -صبح توام بخیر نیال بانو جمله اش مرا به یاد نیما انداخت و باعث شد لبخندی عمیق بزنم، کنارم نشست و در سکوت مشغول نوشیدن شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سونیا می شه یه سوال بپرسم؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد که ادامه دادم -می خوام بیش تر درباره ی تو و خانوادت بدونم تغییر حالت صورتش را به خوبی حس کردم لیوان را روی میز رها کرد و از جایش بلند شد، با صدای ضعیفی گفت -بعد از این که صبحانت تموم شد بیا اتاقم حرف بزنیم بدون این که منتظر جوابی از جانب من بماند از آشپزخانه بیرون رفت، حتماً می خواست تا قبل از رفتن من به اتاق ذهنش را جمع و جور کند! نمی دانم چه چیزی در گذشته ی این دختر مهربان بود که با یاد آوری اش حالش دگرگون شد. بیخیال خوردن ادامه ی صبحانه شدم و بعد از جمع کردن میز با اشتیاق به سالن بالا رفتم دلم می خواست هرچه سریع تر به حرفهای سونیا گوش دهم، به سمت اتاقش رفتم و ضربه ای به درب نواختم و منتظر ماندم که صدای سونیا به گوشم رسید -بیا تو دستگیره ی در را کشیدم و وارد اتاق شدم نگاهم سرتا سر اتاق چرخید، دیوار هایی با کاغذ دیواری طوسی که گل های صورتی رنگ زیبایی داشت و وسایلی که با ترکیب رنگ صورتی و طوسی بودند فضایی دخترانه و جذاب را به وجود آورده بود با ذوق نگاهی به سونیا که لبه ی تخت صورتی رنگش نشسته بود انداختم و گفتم: -وای اینجا معرکس سلیقت عالیه دختر با لبخند گفت: -ممنون عزیزم بیا بشین 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 پول؟..اگه من واقعا آینده رو توی این چیزا میدیدم حتما با امیررایا تا تهش م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 مینا زد توی سمرو وگفت: آقاتونخوبن؟جدا؟بچه توبشین فرق نول وفاز رو بنویس بعد زر بزن! تارا:بچه ها..یه هفته پیش برام یه خواستگار اومده بود،توووپ!عالیییی همه با دهن باز نگاهش کردیم که گفت:اسمش سیروس بود.همکار لیدا کمی متفاوت ! کت و شلوارو سرمه ای کفش های ورنیش،اسپرت های کهنه و زوار در رفته ی پوما بود..عطر اصل فرانسه او هم بوی روغن سوخته بود.کرم ضد آ کنه او هم رنگ سیاه دود ماشین بود!خلاصه...آقا سیروس خیلی متفاوت و اما عاشق بود.وا سه من یه روسری گلدارگرفته بود به عنوان یادگاری داستان که از من نه شنیداشکش راه افتاد. ِ ...آقا سیروس منم که تاب و توان غمشو نداشتم،بهش گفتم که یه خانوم هس عین خودو!اونم لبخند تلخی زد و من هم شماره ی لیدا رو دادم! اون جو غمگین لیدا یه جیغ بلند کشید و رفت سمت تارا و تا می خورد می زدو:داسمم تان میگی واس من؟ حالا انگار خودت دکتری؟ نکیسای سالارخان! من متعجب پرسیدم:نکیسای سالار خان کیه؟! مینا متعجب پرسید:مگه تارا بهت نگفته؟ متعجب تر و کلافه تر گفتم:نه..چی رو باید بهم میگفت؟ تارا نگاهم کرد و گفت:بهت میگم!فعال که رویا به دلیل سن زیاد و مشغله های زیاد ترو یادش رفته که امشب خونه ی خاله او دعوته...بلند شو رویا.. تازه یادم افتاد.سریع بلند شدم و از بچه ها خداحافظی کردیم.مینا اصرار کرد تا برسونتمون ولی منصرفش کردم.چلاق نبودیم خودمون می رفتیم.دور که شدیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
⃟💓🍬 اسکـراب طبیـعی پـوست🌙❤️ ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ روغن زیتون و نمک دریایی را به نسبت دو به یک با هم مخلوط کنید و از آن به عنوان یک اسکراب طبیعی پوست استفاده کنید این کار برای از بین بردن سلول‌های مرده پوست و نرمی و لطافت آن بسیار مؤثر است ^-^🖇🎀 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐 ᑌᖇ ᑭᖇESEᑎᑕE ᕼEᗩᒪS ᗰY ᑭᗩIᑎS بودنت تمام دردامو خوب میڪنه . .♡ ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🍓🧚🏼‍♀^^ استایل جذاب با"مانتوهای چیندار"🦋 - ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
-زیبایی 🤙🏿👽•.• --------------------------- • ۱ قاشق آرد برنج 🍚 • ۱ قاشق عسل 🍯 • ۲ قاشق آب سیب زمینی خام 🥔 • چند قطره آب لیمو ترش 🍋 به این صورت که همه رو باهم مخلوط کنید سپس به آرومی مثل اسکراب به پوست بزنید و کمی ماساژ بدید.بعد ۱۰ دقیقه با آب سرد بشورید.💆🏻‍♀💕^-^ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ما می توانیم‌پزشک‌ روحی خودمان باشیم یعنی از لحظ روحی سلامتیمان را چک کنیم بیشترسردردها به خاطر تایید نکردن خودمان است وقتی شاد نیستیم ومدام در حسرت گذشته به سر می بریم قلبمان در د می گیرد اگر می خواهید روزی دلپذیر و شاد داشته باشید : به غریبه ها لبخند بزنید آهسته حرکت کنید از دیگران بسیار تمجید کنید شکرگزار باشید خوب لباس بپوشید عطر بزنید بخندید و برای آدم ها آرزوی روزی خوش کنید❤️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯