💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 #پارت86 بلند میشم،کسی نمی پرسه کجا میرم… خودمم نمی دونستم،فقط میخواستم برای دقیقه ای
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهم رو با ترس به هامون می دوزم،چنان با فک قفل شده به هاله نگاه میکنه که همه از نگاهش ترسیدن،بدتر از همه من که بازوم بین انگشتاش در حال خورد شدنه. هر لحظه منتظر جواب دندون شکنی از هامونم،قدمی به هاله نزدیک میشه،لب باز میکنه اما هیچ حرفی نمیزنه فقط با اخم می غره: _راه بیوفت میریم . به سمت در هلم میده،صدای خاله مریمش هم نمیتونه جلوش رو بگیره. _هامون به خدا اشتباه متوجه شدی،کسی منظوری نداشت… هاله هم فقط عصبانیه اونم مثل تو داغ دیده ست شام نخورده نرو خاله جون ناراحت میشم. کفش هاشو می پوشه که آروم میگم: _کیفم توی اتاقه. درو با عصبانیت باز میکنه و بدون اینکه بازوم رو رها کنه میگه: _به درک . بی توجه به صدای پشت سرش به سمت در حیاط میره،هر چقدر تقلا می کنم بازوم رو رها نمیکنه اما جرئت حرف زدن هم ندارم. در رو باز می کنه و وقتی بیرون رفتیم با قدرت می بنده،تمام حرکاتش عصبانی و از روی خشمه حتی نفس های کشدار و سنگینی که قفسه ی سینه ش رو بالا و پایین میبره. در ماشین رو باز میکنه و وادارم می کنه بشینم،درد خودم از یادم رفته و تنها حسی که دارم ترسه. آره می ترسم،از خشم هامون می ترسم از این که دق و دلیشو سر من خالی کنه می ترسم. از عصبانیتش می ترسم . سوار میشه،ماشین رو روشن می کنه و در نهایت پاش رو روی پدال گاز فشار میده،از ترس توی صندلی مچاله میشم،هر لحظه سرعتش بالاتر میره،انگار حواسش به خیابون نیست فقط حرصش رو سر پدال گاز و فشردن فرمون توی مشتش خالی می کنه . توی اون کوچه های تاریک حواسم به روبه روعه که چشمم به پسر بچه ای میوفته که دست مامانش رو ول می کنه و بی حواس به سمت خیابون میدوه،هامون حتی متوجه ی پسر بچه هم نمیشه… تمام انرژی تحلیل رفتمو جمع میکنم و درست وقتی فاصله ی کمی با پسر بچه داریم فریاد می زنم: _هامون مواظب باش. تکونی میخوره انگار چشماش باز میشه که ناگهانی پاش رو روی ترمز فشار میده،اگه دستم رو نگرفته بودم قطعا سرم به شیشه برخورد می کرد با این وجود به خاطر تکون شدید ماشین حس کردم رگ گردنم گرفت. آخی میگم و دستم رو به گردنم می کشم،به سمتم برمی گرده و با دیدن صورت در هم رفته م می پرسه: _خوبی؟ سر تکون دادم: _خوبم آخه حواست کجاست الان می زدی به بچه. بدون این که جواب بده ماشین رو روشن می کنه و این بار آروم تر از بار قبل میرونه،مسیر زیادی نرفتیم که صدای سرزنش بارش به گوشم می رسه: _اون آبغوره گرفتن چه صیغه ای بود جلوی جمع؟ متعجب از سوالش زمزمه می کنم: _خودت گفتی . _من گفتم بشین اون جا و مثل مادر مرده ها اشک بریز…!کاری هم باهات نکردم که این اداها رو در میاری . باز هم همون زهر خند عجین شده با لب هام و باز همون صدای دلخور و بغض دار : _دیگه میخواستی چی کار کنی؟ شخصیت من هر روز داره زیر دست و پای تو له میشه. هامون: فکر نمیکنی بدتر از اینا حقته؟ بغض می کنم،نگاه از نیم رخ مردونه اش می گیرم و به خیابون پر ترافیک خیره میشم .کوتاه نمیاد و با همون لحن ادامه میده: _بدتر از اینا حقته آرامش،چه توقعی داشتی؟اگه اونجا توی روی اونا وایستادم فقط به خاطر شخصیت خودم بود وگرنه برام مهم نبود اگه با حرفاشون سنگسارت می کردن. این حرفاش به حال خرابم دامن میزنه،شیشه رو پایین می کشم و ریه هام رو از هوای آزاد پر می کنم. بی توجه به حالم ادامه میده: _فکر کردی برای چی عقدت کردم؟ برای اینکه لحظه به لحظه ،ثانیه به ثانیه شاهد زجر کشیدنت باشم .چون می دونی آدمی به پستی تو توی عمرم ندیدم. شالم رو باز می کنم و دستی به گردنم می کشم،چقدر نفس کشیدن سخت شده… _اونقدر پستی که برات مهم نبود سر مادرت بره بالای چوبه ی دار،اگه من رضایت نمیدادم می خواستی خفه خون بگیری و اعدام شدن اون زن بدبختو به چشم ببینی . دیگه هوای آزاد هم تاثیر نداره،چند شب جهنمیه دیگه رو قراره تجربه کنم؟ _بدترین آدم ها هم نمی تونن انقدر نسبت به مادرشون،به زندگیشون،به جرمشون بی تفاوت باشن… آخه تو چطور می تونی انقدر پست باشی؟ دستم به سمت دستگیره ی در میره،خبری از ترافیک نیست راه باز شده و ماشین سرعت گرفته .کشش عجیبی به باز کردن در و پرت کردن خودم دارم اما مثل همیشه شهامتش نیست… _من مثل مادرت نیستم گه خوریاتو ببینم التماست کنم بس کنی،زندگی تو سیاه می کنم‌ .مثل سگ اعتراف می کنی اون شب چی شد مثل سگ! دستم رو جلوی دهنم می گیرم،حس می کنم هر لحظه ممکنه بالا بیارم،چطور ازش بخوام ماشین لعنتی رو نگه داره؟ _فکر کردی به حال خودت می ذارمت؟ برای مردن التماس می کنی،به پاهام میوفتی بکشمت! بی طاقت دست دراز می کنم و به آستین کتش چنگ میزنم، سر برمی گردونه با دیدنم سرعت ماشین رو کم می کنه و بی ملایمت می پرسه: _چه مرگته؟ به سختی میگم: _نــگه دار !