🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت92
این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اعتراف کنم؟اگه بگن چرا کشتیش چی بگم؟ بگم به من تجاوز کرد؟می تونم برم دادگاه و روبروی اون همه آدم بایستم و از اون شب بگم ؟ اصلا دادگاه باور می کنه؟هاکان دوست دختر داشت درست،شیطنت داشت درست،اما کسی جز من و هاله خبر نداشت شیطنت های هاکان تهش ختم به تخت خواب میشه.
اما من،پروندم سیاه بود .گناه نکردمو جار میزدم چون معتقد بودم نباید تظاهر کنم اما الان… همون شیطنت های ساده از من توی دید بقیه یه هرزه ساخته بود.
هامون که بارها به من این لقب رو داده بود باور می کرد برادر خودش به من تجاوز کرده؟ مسلما نه .باز هم می خواست به من همون لقب رو بده،اما این بار انگشت نمای همه می شدم،جسارت جنگیدن رو نداشتم،ای کاش داشتم اما ندارم. مادرم بهم یاد نداده بود،یاد نگرفته بودم برای حقم بجنگم… مادرم معتقد بود اگه یه نفر توی سرت زد نباید جوابشو بدی،باید سکوت کنی و بگذری .من همیشه برعکسشو عمل می کردم،یه حرف می شنیدم و صد تا جواب می دادم،یکی می خوردم صد تا می زدم اما این بار بحث ساده نبود .بحث یه شب وحشتناک بود که باعث خوابیدن تمام شور و حال جوونی و شیطنت هام شد .
صورت گرفتم رو می بینه و قدمی بهم نزدیک میشه،از فکر بیرون میام و سرم رو برای دیدنش بالا میبرم. ریشش بلند تر شده و به چهره ش مردونگی بیشتری بخشیده.
انگار از سکوتم برداشت دلخواهش رو کرده،که لحنش رو بدون خشونت به گوشم می رسونه:
_حرف بزن! مادرت گناه داره .واقعا عذاب وجدان نداری؟دلت راضی میشه مادرت توی این سن به جای تو توی زندان باشه؟
بالاخره با حرفاش اشکمو در میاره،سرمو به نشونه ی منفی تکون میدم .قدرت کلامش بیشتر میشه و میگه :
_پس این بازیو تمومش کن آرامش!من تحملتو توی این خونه ندارم .می فهمی؟
می نالم:
_نمی تونم.
عصبی میشه:
_چرا؟خودت خسته نشدی از این جهنمی که توش دست و پا می زنی؟خودت میدونی این خونه زندان توئه،پس فرقی به حالت نداره،حداقل اگه اعتراف کنی جلوی وجدانت شرمنده نیستی.
دوباره همون کلمه رو تکرار می کنم،این بار درمونده تر از بار قبل:
_نمی تونم.
دوباره همون خشونت چشم های شب زده ش رو ترسناک میکنه،با فکی قفل شده می غره:
_گمشو بیرون!نمیخوام جلوی بچه بزنم لت و پارِت کنم.
بی توجه به لحنش با هق هق میگم:
_هامون من…
با چشم های به خون نشسته منتظر نگاهم می کنه،تمام حرف های نگفتم رو توی چشم هام میریزم و با اشک زمزمه می کنم:
_معذرت می خوام.
بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه از اتاق بیرون میرم .معذرت خواهی برای چی؟با معذرت خواهی هاکان زنده می شد؟ با معذرت خواهی داغ دلش کم می شد؟ نمی شد .پس من با چه رویی می خواستم منو ببخشه؟با چه رویی ازش توقع مهربونی داشتم؟
روی مبل می شینم،دلم از هجوم این همه غم و غصه به درد اومده .دلم آرامش گذشتمو می خواد،شادی و خنده ی از ته دلی که روی لب هام نقش می بست .دلم همون هامون بی تفاوت و سرد رو می خواست،همون هامونی که کاری به کارم نداشت و بچه خطابم می کرد.
دلم هاله رو می خواست،هاله ای که ساعت ها بشینم و باهاش حرف بزنم… دلم مهربونی های خاله ملیحه رو میخواست،اما هاکان…حتی تصور دیدنش هم برام وحشتناکه .خاطره ی اون شب اون قدر پررنگ شده که تمام خوبی هاش،خنده هاش،شیطنت هاش محو بشه و ازش یه تصویر وحشتناک توی ذهنم به جا بذاره.
تصویر چشم های آبی که سرخی خماری سفیدیش رو در بر گرفته بود و نگاه بدی داشت.
باز یاد اون شب لرز به تنم می ندازه،نمی دونم چقدر روی اون مبل بی وقفه اشک می ریزم،فقط وقتی به خودم میام که دست های کوچیک محمد رضا روی شونم می شینه.
سرم رو بلند می کنم و می بینم با چشم های قهوه ای سوختش نگاهم می کنه،اشک هام رو که می بینه،با غم میگه:
_داری گریه می کنی خاله؟
با پشت دست اشک هامو پاک می کنم و با لبخند تصنعی میگم:
_نه عزیزم،گریه نکردم .گرسنه ت شده ؟
سرش رو به طرفین تکون میده و کنارم می شینه،عجیبه که این بچه با این سن طوری نگاهم می کنه که انگار دردم رو می فهمه.
با لحنی تسکین دهنده میگه:
_تو و عمو خیلی آدمای خوبی هستین. اما تو چرا گریه می کنی؟ مگه آدم های خوبم گریه می کنن؟
حرفش آتیش بدی به دلم می ندازه،می خواستم بگم من آدم خوبی نیستم این اشک ها حقمه اما عموت آدم خوبیه،اون قدر خوب که این عذاب حقش نیست.
سکوتم رو که می بینه دوباره میگه:
_می دونی آدم های بد خیلی ترسناکن. وقتی می زنم به شیشه ی ماشینشون بهم فحش میدن،یه بارم یکیشون تمام گلامو گرفت و پرت کرد .دیگه کسی اون گلای پلاسیده رو ازم نخرید…
خنده ای می کنه و دندون های یکی در میونش رو نشونم میده :
_اما عمو هامون خیلی خوبه،هر بار به شیشه ی ماشینش زدم دعوام نکرد تازه یه بار کل گلامو خرید.
حتی این بچه هم خوبی هامون رو درک کرده بود،زمزمه می کنم:
_خیلی وقته عمو هامونت رو می شناسی؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿