eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
طوری بخند که.... حتی تقدیر شکستش را بپذیرد... طوری عشق بورز... که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود.. و طوری خوب زندگی کن.... که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود.... @roman_ziba
موفقیت از آن کسانی است که یک ثانیه دیرتر ناامید می شوند و یک لحظه دیرتر دست از تلاش برمی دارند مواظب همین "یک"های ساده باشید @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت90 _از عمو می ترسی؟ لب می گزم .حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ اشغال شده بود می گذرونم و زیر لب زمزمه می کنم :خیلی مَردی انصافا! این تخت و این کمد در واقع مال من نه،مال محمد رضا بود .با این که به زودی عمل داشت اما هامون داشت آرزوهای کوچولوشو برآورده می کرد .چقدر این کارش قشنگ بود! شب قبل بدون اینکه توجه به ظاهر و بدن زخم و زیلی و کثیف محمد نگاه کنه تختش رو باهاش قسمت کرد و صبح زود اونو با خودش بیمارستان برد. دقیقا ساعت چهار ظهر هم مثل دیروز همراه محمد رضا به خونه اومد و چندی بعد زنگ آیفون نوید آوردن این وسایل ها رو داد. دیدن ذوق محمد رضا حتی برای منم قشنگ بود،انقدر بالا پایین پرید،انقدر تشکر کرد که آخر هم به گریه کردن افتاد اما در نهایت پرید روی تخت سفید با رو تختی مشکی که روش طرح یه ماشین بزرگ قرمز رو داشت .به همین راحتی هامون آرزوی بزرگ یه پسر بچه رو برآورده کرد و چقدر خوب بود که یه آدم رویاهای بزرگ یه شخص دیگه رو تحقق ببخشه . قدمی به جلو برمیدارم و به محمد رضا که روی تختش غرق خوابه نگاه می کنم،بچه انقدر ذوق کرده بود که خوابش برد . در اتاقش رو می بندم و به اتاق هامون می رم،دیشب باز کابوس بدی دیدم و تا خود صبح بیدار بودم. خواب مادرم رو،خواب دیدم توی زندان چند نفر بهش حمله کردن و دارن کتکش می زنن،انقدر خواب وحشتناکی بود با جیغ از خواب پریدم و اولین چیزی که به چشمم اومد هامون بود که انگار طبق معمول وضو گرفته بود و داشت می رفت تا نماز صبحش رو بخونه. نگاه وحشت زدم رو دید و خیره نگاهم کرد،اشک هایی که از ترس ریخته بودم رو دید و کلی حرف با چشماش بارم کرد .اما آخر طاقت نیاورد و به آشپزخونه رفت و لیوان آبی به دستم داد و بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت . شاید همین حرکتش بهم جسارت داده بود تا بخوام بهش خواهش کنم اجازه بده مادرم رو ببینم. چند تقه ای به در میزنم،با مکث صدای مردونه ش رو می شنوم : _بیا! در رو باز می کنم و می بینمش،روبه روی آینه ایستاده و داره آخر دکمه ی بلوزش رو می بنده،طبق معمول سیاه! _چی میخوای؟ مردد داخل میرم و در رو می بندم،کمربند چرم سیاهش رو از روی تخت بر میداره و مشغول بستن دور شلوار خوش دوختش میشه .این که بهم نگاه نمی کنه کارم رو سخت تر کرده،عادت نداشتم کسی حواسش جای دیگه باشه و بتونم حرف بزنم .لب هامو با زبون تر می کنم و به کلمات ذهنم جسارت میدم و به حرف میام. _هامون… از توی آینه نگاهی بهم می ندازه ، مقدمه چینی نمی کنم و با عجز میگم: _اجازه میدی برم دیدن مامانم؟ با تحکم و بدون مکث میگه: _نه! قاطعیت کلامش ناامیدم می کنه اما دوباره شانسم رو امتحان می کنم : _خواهش می کنم!دارم دیوونه میشم. سری با تایید تکون میده و به سمتم میچرخه،آرومه اما توی نگاهش چیزی هست که وجودم رو میلرزونه،صداش رو می شنوم. _اجازه میدم بری! چشمام برق می زنه،اما جمله ی بعدیش تمام ذوقم رو کور می کنه: _برو به جرمت اعتراف کن .دیشب توی خواب با ناله اسم مامانتو صدا می زدی .این یعنی عذاب وجدان داری!پس تمومش کن و برو کلانتری همه چیزو بگو! با مکث خیره به چشمای نم زدم ادامه میده: _منم طلاقت میدم،نگران نباش اجازه نمیدم سرت بره بالای چوبه ی دار .ولی باید مجازاتی که حقته رو بکشی . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
زبان هيچ استخوانى ندارد اما آنقدر قوى هست كه قلبى رابشكند مراقب حرف هاتون باشيد @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من تورا دارم که روز "خورشید" و شب" ماه" منی ....... ‌@roman_ziba
💕حرف مردم مانند: موج دریاست...! اگرمقابلش بایستی خسته میشوی واگربا آن همراهی کنی غرق میشوی آنها حق دارند نظردهند وشما کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت91 نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اعتراف کنم؟اگه بگن چرا کشتیش چی بگم؟ بگم به من تجاوز کرد؟می تونم برم دادگاه و روبروی اون همه آدم بایستم و از اون شب بگم ؟ اصلا دادگاه باور می کنه؟هاکان دوست دختر داشت درست،شیطنت داشت درست،اما کسی جز من و هاله خبر نداشت شیطنت های هاکان تهش ختم به تخت خواب میشه. اما من،پروندم سیاه بود .گناه نکردمو جار میزدم چون معتقد بودم نباید تظاهر کنم اما الان… همون شیطنت های ساده از من توی دید بقیه یه هرزه ساخته بود. هامون که بارها به من این لقب رو داده بود باور می کرد برادر خودش به من تجاوز کرده؟ مسلما نه .باز هم می خواست به من همون لقب رو بده،اما این بار انگشت نمای همه می شدم،جسارت جنگیدن رو نداشتم،ای کاش داشتم اما ندارم. مادرم بهم یاد نداده بود،یاد نگرفته بودم برای حقم بجنگم… مادرم معتقد بود اگه یه نفر توی سرت زد نباید جوابشو بدی،باید سکوت کنی و بگذری .من همیشه برعکسشو عمل می کردم،یه حرف می شنیدم و صد تا جواب می دادم،یکی می خوردم صد تا می زدم اما این بار بحث ساده نبود .بحث یه شب وحشتناک بود که باعث خوابیدن تمام شور و حال جوونی و شیطنت هام شد . صورت گرفتم رو می بینه و قدمی بهم نزدیک میشه،از فکر بیرون میام و سرم رو برای دیدنش بالا میبرم. ریشش بلند تر شده و به چهره ش مردونگی بیشتری بخشیده. انگار از سکوتم برداشت دلخواهش رو کرده،که لحنش رو بدون خشونت به گوشم می رسونه: _حرف بزن! مادرت گناه داره .واقعا عذاب وجدان نداری؟دلت راضی میشه مادرت توی این سن به جای تو توی زندان باشه؟ بالاخره با حرفاش اشکمو در میاره،سرمو به نشونه ی منفی تکون میدم .قدرت کلامش بیشتر میشه و میگه : _پس این بازیو تمومش کن آرامش!من تحملتو توی این خونه ندارم .می فهمی؟ می نالم: _نمی تونم. عصبی میشه: _چرا؟خودت خسته نشدی از این جهنمی که توش دست و پا می زنی؟خودت میدونی این خونه زندان توئه،پس فرقی به حالت نداره،حداقل اگه اعتراف کنی جلوی وجدانت شرمنده نیستی. دوباره همون کلمه رو تکرار می کنم،این بار درمونده تر از بار قبل: _نمی تونم. دوباره همون خشونت چشم های شب زده ش رو ترسناک میکنه،با فکی قفل شده می غره: _گمشو بیرون!نمیخوام جلوی بچه بزنم لت و پارِت کنم. بی توجه به لحنش با هق هق میگم: _هامون من… با چشم های به خون نشسته منتظر نگاهم می کنه،تمام حرف های نگفتم رو توی چشم هام میریزم و با اشک زمزمه می کنم: _معذرت می خوام. بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه از اتاق بیرون میرم .معذرت خواهی برای چی؟با معذرت خواهی هاکان زنده می شد؟ با معذرت خواهی داغ دلش کم می شد؟ نمی شد .پس من با چه رویی می خواستم منو ببخشه؟با چه رویی ازش توقع مهربونی داشتم؟ روی مبل می شینم،دلم از هجوم این همه غم و غصه به درد اومده .دلم آرامش گذشتمو می خواد،شادی و خنده ی از ته دلی که روی لب هام نقش می بست .دلم همون هامون بی تفاوت و سرد رو می خواست،همون هامونی که کاری به کارم نداشت و بچه خطابم می کرد. دلم هاله رو می خواست،هاله ای که ساعت ها بشینم و باهاش حرف بزنم… دلم مهربونی های خاله ملیحه رو میخواست،اما هاکان…حتی تصور دیدنش هم برام وحشتناکه .خاطره ی اون شب اون قدر پررنگ شده که تمام خوبی هاش،خنده هاش،شیطنت هاش محو بشه و ازش یه تصویر وحشتناک توی ذهنم به جا بذاره. تصویر چشم های آبی که سرخی خماری سفیدیش رو در بر گرفته بود و نگاه بدی داشت. باز یاد اون شب لرز به تنم می ندازه،نمی دونم چقدر روی اون مبل بی وقفه اشک می ریزم،فقط وقتی به خودم میام که دست های کوچیک محمد رضا روی شونم می شینه. سرم رو بلند می کنم و می بینم با چشم های قهوه ای سوختش نگاهم می کنه،اشک هام رو که می بینه،با غم میگه: _داری گریه می کنی خاله؟ با پشت دست اشک هامو پاک می کنم و با لبخند تصنعی میگم: _نه عزیزم،گریه نکردم .گرسنه ت شده ؟ سرش رو به طرفین تکون میده و کنارم می شینه،عجیبه که این بچه با این سن طوری نگاهم می کنه که انگار دردم رو می فهمه. با لحنی تسکین دهنده میگه: _تو و عمو خیلی آدمای خوبی هستین. اما تو چرا گریه می کنی؟ مگه آدم های خوبم گریه می کنن؟ حرفش آتیش بدی به دلم می ندازه،می خواستم بگم من آدم خوبی نیستم این اشک ها حقمه اما عموت آدم خوبیه،اون قدر خوب که این عذاب حقش نیست. سکوتم رو که می بینه دوباره میگه: _می دونی آدم های بد خیلی ترسناکن. وقتی می زنم به شیشه ی ماشینشون بهم فحش میدن،یه بارم یکیشون تمام گلامو گرفت و پرت کرد .دیگه کسی اون گلای پلاسیده رو ازم نخرید… خنده ای می کنه و دندون های یکی در میونش رو نشونم میده : _اما عمو هامون خیلی خوبه،هر بار به شیشه ی ماشینش زدم دعوام نکرد تازه یه بار کل گلامو خرید. حتی این بچه هم خوبی هامون رو درک کرده بود،زمزمه می کنم: _خیلی وقته عمو هامونت رو می شناسی؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
اگر کسی را یافتید که حاضر بود برای حفظ رابطه تان از بدترین شرایط عبور کند ...... هرگز عشقش را دست کم نگیرید ! @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌💓دوستت دارم💓 بگذار لغتنامہ را زیر و رو ڪنم تا واژه اے بیابم هم اندازه اشتیاقم بہ تـــــ💓ـــــو..... ‌‌‌@roman_ziba