💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت172 صدای زن عمو بود که به گوشم خورد..خدای من..چقدر دلتنگشم....چیزی نمی تونستم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -بله..بلیط خودشون برام گرفتن نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: -ولی با حرفایی که عموت میزد...فکر می کردم تا اخر عمرم دیگه نتونم تو دختر عزیزمو یه بار دیگه ببینم لبخندی زدم و گفتم: -مفصله..رفتیم تو صحبت می کنیم زن عمو لبخندی زد و گفت: -باشه گلم...بفر ما بفرما تو...حتما خیلی خسته ای..منو باش که دارم سوال پیچت می کنم..ببخشید از دیدنت انقدر خوشحال شدم که حواسم کلا پرت شد با هم وارد خونه شدیم...همه چیز همون جوری بود که قبال بود.....هیچ چیز تغییر نکرده بود..فقط ادمای این خونه بودن که حسابی عوض شده بودن...روی اولین مبلی که رسیدیم نشستم..زن عمو کنارم نشست..نگاهش کردم و گفتم: -عمو و مرتضی کجان؟...مریم چیکار می کنه؟ زن عمو لبخندی زد و گفت: -همه خوبن...عموت همین پیش پای تو رفت بیرون....چند تا دوست پیدا کرده هر روز باهاشون توی پارک می شینه و صحبت می کنن..اینجوری حوصلش سر نمی ره..فکر و خیال هم کمتر میاد سراغش.مرتضی هم که درس می خونه..بیکاریاشم میره مغازه عموت..مریمم سر خونه و زندگیشه.....ساقی اگه بفهمن تو اومدی... زن عمو با چنان ذوقی این حرفو زد که باعث شد دل منم از فکر دوباره دیدنشون یه حالی بشه خیلی دلم می خواست زود تر مریمو ببینم...با لبخندی پر از هیجان گفتم: -زن عمو میشه با مریم تماس بگیرین بگین بیاد اینجا زن عمو لبخندی زد و گفت: -خودمم می خواستم همین کارو بکنم...مریم بچم توی این چند وقت دائم نگرانت بود و یادت می کرد..الان بهش زنگ می زنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃