🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 چپ چپ به چشم های سیاه رنگش نگاه میکنم، توی خانواده اشون تنها کسی که چشم های پدرش رو به ارث برده بود،هامون بود. برعکس هاله و هاکان که چشم های رنگی شون رو از خاله ملیحه ارث داشتن. اخم در هم می کنم و با لحن تندم جوابش رو می دم . _پس مامانم هنوز دست از شکایت کردن از من پیش این و اون برنداشته؟ خستم کرد بس جلوی اینو و اون نشست و بد ِ من و گفت . هاله به شونه ام می کوبه و دلداری دهنده میگه: _بگذر؛این اخوی ما فاز نصیحت کردنش زیاد میگیره. هامون تا بخواد به هاله تشر بزنه هاکان وارد بحث میشه : _چون خودش همه ی کیف و حالش و اون ور آب کرده ، حالا دیگه خوش گذرونی های ما به چشمش نمیاد . گره ی کوری ما بین ابروهای هامون میوفته و صداش جدی تر از هر زمان هاکان رو مخاطب قرار میده: _تصویر تو رو هم از خوش گذرونی دیدم آقا هاکان، سوزوندن دل دختر های ساده و در آوردن اشکشون خوش گذرونی نیست . گاهی وقت ها حس می کنم هر سه نفرتون بچه این و با این سن نمی تونین فرق خوب و بد رو بفهمین . همزمان با اتمام جمله اش ، مثل هر بار توی جمع ما طاقت نمیاره ، همون طوری که در حال بلند شدنه بدون اینکه به من نگاه کنه میگه : _آرامش با من بیا! متعجب می پرسم: _واسه چی ؟ خوب می دونم عادت به تکرار حرفش نداره . هاکان که انگار یک گوشش در بود و اون یکی دروازه با شیطنت میگه: _میخواد گوشتو بپیچونه ، منتها میگه بیا اون ور تا اگه گریه کردی ما اشکاتو نبینیم. با کج و کوله کردن دهانم اداشو در میارم و با حرص از جا بلند میشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام دنبال هامون میرم . خارج از چمن ها جایی که توی دید رس بچه ها نیست می ایسته ، روبه روش می ایستم و منتظر نگاهش میکنم . نگاهش روی شالم که آزادانه روی سرم انداختم و تمام موهای کوتاهم از زیرش هویداست می ندازه و با سرزنش میگه: _چرا انقدر مامانتو اذیت میکنی ؟ دست به سینه میزنم و بی پروا و بدون مکث میگم: _به تو چه ؟ اخم هاش بیشتر از قبل در هم میشه ، قسم میخورم اولین نفری هستم که اینطوری با هامون حرف میزنم ، حتی هاله و هاکان هم جرئت توهین کردن بهش رو نداشتن . بدون اینکه جواب حرفمو بده قدمی نزدیکم میشه و با صدایی کنترل شده میگه: _به خودت بیا ! تمام نمره هات افتضاح شده ، مدام یا سرت تو موبایله یا دنبال قرتی بازی . میدونی چه عذابی داری به مادرت میدی ؟ برای اینکه تو درس بخونی اون شب و روز کار میکنه ، کمکش نمیکنی که هیچ هر دفعه با اون زبون تند و تیزت آزارش میدی ! ته دلم یه طومار حرف برای مامانم آماده میکنم تا سفره ی دلشو هر بار جلوی یه نفر پهن نکنه . خسته شدم هر بار از هر غریبه ای نصیحت شنیدم . جواب هامون رو با همون لحن گزنده و به قول خودش زبون نیش مارم میدم : _زندگی خودمه ، به کسی ربطی نداره . با مامانم آبم تو یه جوب نمیره چون افکارش مال یه قرن دیگه است . به اون باشه من نباید رنگ آفتاب و مهتاب و ببینم. چون خودش تو زندگیش خوش گذرونی نکرده یعنی منم نباید بکنم ؟ کلافه میشه این رو از گرفتن نگاه شب زده اش از چشم هام می فهمم . نفسش رو فوت می کنه و این بار طوری نگاهم می کنه انگار میخواد با نگاهش بهم بگه که چقدر بی لیاقتم وقتی به حرف میاد می فهمم لحنش هم دست کمی از نگاهش نداره: _حالا می فهمم خاله زهرا چه عذابی می کشه تو رو تحمل می کنه. فقط خدا کنه اگه یه روز سرت به سنگ خورد تهش رو سیاهی و شرمندگیش برای تو نمونه. همزمان با اتمام جمله اش نگاه گذرایی به چشم هام می ندازه و از خونه خارج میشه . درست مثل هاکان یک گوشم در و دیگری دروازه است چون بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتنش رو نگاه می کنم. دیگه حس نشستن توی حیاط و روی چمن های بارون خورده رو نداشتم ، صدام رو به اندازه ای که به گوش هاکان و هاله برسه بلند می کنم : _من میرم ، شما هم کمتر به جون هم بیوفتین دیشب صدای داد زدن هاتون توی سر من بود. . هاله هم درست مثل من صداش رو بلند میکنه: _تو که نمی دونی من از دست این روان پریش چی می کشم! هاکان جواب این حرفش رو با یه تو سَری میده ، اونا رو به حال خودشون می ذارم و وارد راهروی ساختمون میشم .