💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت29 چشم هایم را روی هم فشردم تا گنگی و بی حسی از سرم بپرد و پاسخ درستی بدهم.
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنم بود که آستین رو جمع کرده بود. پیرهن چهارخونه سورمه ای،قهوه ای،مشکی بود..یه شلوار مشکی هم پاش بود.مدل موهاو هم همون مدل بود. واقعا خوب تیپ شده بود.دمگوو یکی از دخترای خدمتکار یه چیزی گفت و اونم سرو رو تکون داد و رفت.ما رو دید.نه لبیندی نه ذوقی...اومد سمتمون. یه نیمچه لبخندی به زور زد و گفت: خووش اومدین.. من سلام گفتم.جواب نداد ولی وقتی سیما و پگاه سلام گفتن اونم متقابل جواب داد.بعدو هم بهمون گفت که هر چی می خوایم به خدمتکارا بگیم و بعد هم با عرض پوزو رفت!.یعنی بد زد تو برجکم..! من:این امل که از قبل هم بدتر شد!قبلنا سالم میکردا... پگاه خندید و گفت:والا من گفتم الان میاد با لبخند و حتی بهت درخواست ر*ق*صم میده!! سمیما سماکت بود.جلوو دسمت تکون دادم و گفتم:عاشمق شمدی؟حوا ست کو؟؟؟ گیج گفت:ها؟ پ گاه چو چو ن گاهب کرد و گ فت:فد کنم عاشممق شمممده!!!..اونم با یه نگاه؟میگم این امیررایا مهره ی مار داره شما بگین نه!!! سممیما غر غر کرد و به بقیه نگاه کرد.منم رفتم تو فکر...مسیره! اصلا چب شد؟؟والا قبلا یه جوری رفتار می کرد با خودم می گفتم عا شقم شده!! ای خدا...الان که حداقل ده پله رفتم عقب!! رفتم تو زیرزمین...خونه ی اولم نه ها زیر زمیییین!!! یهو با خودم گفتم ول کن بابا به درک!!..جهنم!می خوام صد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃