💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت11 کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت12
ته چشم هام تمام دردهامو فریاد می زنم اما مادرم ، می فهمه درد دارم ، می فهمه غصه دارم اما نمی فهمه دردم چیه !
بعد از ساعت ها گریه کردن و حرف نزدن حالا بیان کردن کلمه ای خیلی سخته ، اونقدر سخت که گلوی دردناکم با اون بغض ملتهب از بیان کردنش عاجزه ، فقط دست هام رو بلند می کنم یعنی بغلم کن .
بغلم کن تا این حس نا امنی دست از سرم برداره ، بغلم کن تا این وحشت از بین بره ، بغلم کن من خیلی می ترسم ، از تمام مرد های عالم می ترسم . حتی از آدم ها هم می ترسم.
آغوشش رو ازم دریغ نمی کنه و به سمتم میاد ، به محض اینکه توی آغوشش فرو میرم با تمام وجود نفس می کشم ، به روسری ابریشمی اش چنگ می زنم و گریه ام شدت می گیره ، کم کم تبدیل به هق هق میشه.
کم کم نفسم از فرط گریه بالا نمیاد . کم کم کلمات تا بیخ گلوم هجوم میارن و برای بالا اومدن بغضم رو تشدید می کنن .
دلم یه ضجه ی از ته دل می خواست که تمام بغضم رو از گلوم بیرون بدم و حرف بزنم ، اون قدر بگم که کامم خشک بشه اما دلم سبک بشه.
نمیشد ، محال ترین آرزوی اون لحظه ام بود چون اگر حرف میزدم چیزی جز سرزنش نثار این حال خرابم نمی شد ، مادرم رو می شناختم ، برای کوچکترین اشتباه هم باید ساعت ها سرزنش شنیدن رو به جون می خریدم.
اما امان از روزی که دهان باز کنم و بگم دخترت ناپاکه ، دامنش لکه دار شده ، ناقص شده ، نجس شده ، اون باره که بلبشویی که به پا میشه اول از همه چشم خودم رو کور می کنه برای همین مجبورم سکوت کنم و در ازای ابراز نگرانی هاش نذارم پاسخی جز سکوت دریافت کنه :
#پارت12
_آرامش مادر داری از نگرانی منو به کشتن میدی ! چی شده که چشمهات کاسه ی خونه ؟ چی شده که اول صبحی این طوری گریه می کنی؟ می خوام بگم به خاطر استرس کنکوره اما تو که برات مهم نیست ، پشت پا زدی به آینده و زندگیت همش سرت تو موبایله. نکنه از اون دوست های مجازیت ترکت کردن واسه ی اون گریه می کنی ؟ نجمه می گفت ، می گفت دخترش به خاطر همین موبایل ازش سوءاستفاده شده ، به خاطر همین موبایل عکس هاش و یه از خدا بی خبر پخش کرده ، نکنه تو هم الان واسه ی همین گریه می کنی؟
با شنیدن این حرف ها شدت گریه ام بیشتر میشه ، من تو چه حالی بودم و مامانم به چی فکر می کرد ، آغوشش برام خوب بود اما حرف هاش فقط به قلبم نیشتر می زد برای همین ازش فاصله گرفتم .
با پشت دست صورت خیسم و پاک کردم و زبونم رو به سختی به کام چرخوندم و با صدایی خش دار گفتم :
_نه فقط دلم گرفته بود تو برو من خوبم !
_چطوری تنهات بذارم دختر ببین چشمات کاسه ی خون شده ، ببین مادر اگه چیزی شده به من بگو ! از دوست های مجازیت دلتو شکستن ؟ برای اون غصه می خوری ؟ چقدر بگم این آدم ها ارزش ندارن ؟ ارزش اشک های تو رو که اصلا .
کاسه ی صبرم لبریز میشه و صدام ولوم بالایی به خودش می گیره و در نهایت فریادم رو سر مادرم خالی می کنم :
_مامان میگم چیزی نشده چرا نمی فهمی همش سوال پیچم می کنی؟ یه کم دلم گرفت اشکم در اومد الانم خوبم میشه از اتاقم بری بیرون ؟
ته چشم هاش دلخوری بابت لحن تندم رو می بینم اما اونقدر فشار سنگینی روم بود که تحمل شنیدن این حرف ها رو نداشتم.
از جا بلند میشه اما باز هم دلش طاقت نمیاره و میگه :
_صبحانه ات روی میز آماده است مادر ، حالا که دلت گرفته برو یه کم با هاله بگرد تا روحیه ات باز بشه ، منم میرم تا بیشتر از این اذیت نشی .
هاله؟ صاحب چشم هایی مشابه چشم های لعنتی اون لاشخور ؟ ای کاش خانواده اشون انقدر خوب نبودن و بهمون خوبی نمی کردن ، کاش هاله آدم بدی بود تا من از هر چی چشم آبی بود بیزار بشم . کاش خاله ملیحه صرفا به خاطر دوستی با مادرم و از روی خیر خواهی انقدر بهم کمک نمی کرد تا می تونستم نفرتم رو از این خانواده به اوج برسونم .
ای کاش هامون مغرور کمتر هوای خودم و مادرم رو داشت تا می تونستم بگم هر چی مرد توی خاندانشون هست نامرده اما نمی شد .
از بین خانواده ی خاله ملیحه گویا فقط هاکان بویی از انسانیت نبرده بود.
مادرم بهم نگاه می کنه ، انگار منتظره تا از دلش در بیارم ، جز این که سرم رو به سمت مخالف بچرخونم تا اشک هامو نبینه کار دیگه ای نمی کنم و اون هم بعد از آهی که از ناراحتی از قفسه ی سینه اش بیرون میاد ، در اتاق رو می بنده و در نهایت من می مونم و خلوتی که می تونم ساعت ها درش اشک بریزم و به بخت بدم لعنت بفرستم .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونست
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
-با اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بهتره که مریم ازدواج کنه....مطمئنم بعد از ازدواج بهروزو فراموش می کنه و
وضعیت روحیش هم بهتر میشه
-شاید ازدواج راه درستی باشه..که من مطمئنم توی این شرایط نیست..ولی نه با پسر رسولی احمق
-پس با کی؟هان؟تو شرایط اینجا رو نمی دونی؟...نمی دونی وقتی یه دختر به این شکل بد نام میشه دیگه خاستگار
خوبی سراغش نمیاد
-بد نام...مگه مریم چیکار کرده؟هرزگی کرده؟
-من و تو می دونیم مریم کار بدی نکرده...مردم.....مردم به یه اتفاق کوچیک انقدر پر و بال می دن که....مطمئنا
حرفایی پشت سرمون هست که....
-خوب از اینجا میریم...میریم جایی که کسی ما رو نشناسه
-فکر می کنی به این موضوع فکر نکردم؟عموت پاشو تو یه کفش کرده که مریم باید ازدواج کنه...می گه تاوان
اوارگی برادرش و بی ابرویی خونواده رو باید پس بده....می گه بعد از این هم که از این خونه رفت دیگه دختر من
نیست
زن عمو این حرف رو زد و شروع به گریه کرد
****
صحبت با عمو بی فایده بود....از خیلی از اقوام خواستم عمو رو راضی کنن تا کوتاه بیاد ولی بی فایده بود....اخر هم
خودش با مریم صحبت کرد و در نهایت تعجب ما مریم بی هیچ حرفی قبول کرد....نه اعتراضی و نه هیچ عکس
العملی فقط گفت... باشه هر چی شما بگین... و به اتاقش رفت.با تعجب دنبال مریم راه افتادمو وارد اتاقش شدم
-هیچ معلومه داری چه غلطی می کنی؟
از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم.مریم با صدایی اروم که پر از درد و رنج بود گفت:
-خواهش می کنم ساقی....تو دیگه باید منو درک کنی.....
-چرا داری این کارو می کنی؟
-برام فرقی نمی کنه با کی زندگی کنم....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 ازش ترسیدم وهر لحظه فشار دستش زیاد تر میشد دستم داشت له میشد با فکری که ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
منم بخاطر اینکه مامانم قصه نخوره
هم درس میخونم هم کمکش گل میفروشم
خیلی دلم براس سوخت اشک
کنار چشممو جوری پاک کردم
که نفهمه گریم گرفته از حرفاش
خاله میشه گالرو بخرین من
دیگه باید برگردم خونه مامانم نگران میشه
باش عزیزم گلارو ازش گرفتم گذاشتم روی
صندلی عقب رو کردم سمتسو گفتم چطور
امروز من برسونمت خونتون
زود گفت نه خاله راه خیلی دوره
من میرم خودم
نه عزیزدلم دلم میخواد بیشتر کنارم باشی
اخه میدونی چیه نازگل خانوم من خواهر ندارم
و یدونه داداش کوچولو دارم
و دلم میخواد تو بشی اجی من
میشی ???
اره خاله جون منم نه خواهر دارم نه برادر
پس ادرس خونتونو بده که میخوایم
تاخونتون یه عالمه خوش گذرونیم
با خوشحالی قبول کردو ادرسو داد
ادرسی که داد پایین ترین نقطه تهران بود
تصمیم گرفتم سر راه غذا بگیرم براش
تا با مادرش بخوره
ــ نازگل موافقی بریم پیتزا بخریم
نازگل :اخ جووون پیتزاا
اره فداتشم
ولی خاله منکه پول ندارم
ــ یادت رفته پول گلاتو هنوز ندادم
نازگل :خاله با پول گال که نمیشه پیتزا خرید
-نازگل کسی به خواهرش نمیگه خاله بعدم یعنی من نمیتونم با خواهرم برم پیتزا بخورم
با لبخند نگام کردو قبول کرد ولی زود گفت مامانم نگران
میشه
خوب اشکالی نداره من پیتزایی تورو میدم بری خونه بخوری خوبه
ناز گل :اخه شما تنها میمونین
ــ نه عزیزم من اینبار تنها میخورم ولی دفعه بعد باهم میخوریم
قبول ؟؟
نازگل :قبول
کنار فست فودی وایسادم سه تا پیتزا سفارش دادم بعد از یک
ربع پیتزارو گرفتم رفتم سمت ماشین
دیدم نازگل منتظرنشسته
پیتزارو گذاشتم صندلی عقبو سوار شدم
ــ بریم نازگل خانوم
نازگل :بریم خاله جونی
نازگل و رسوندم وقتی خواست پیاده بشه پاک پیتزارو
گرفتم دستم
پول گالرو بدون اینکه متوجه بشه گذاشتم توی پاکت مخلفات پیتزا دادم بهش
نازگل خم شد ب.و.سم کردو گفت: مرسی اجی خیلی مهربونی
توهم مهربونی قربونت برم من دلتنگ بشم میتونم بیام خونتون
نازگل :اواوم خیلیم مامانم خوشحال میشه
نازگل :اخه ما کسیو نداریم
ــ باش عزیزم برو مواظب خودت باش
وقتی نازگل جلوی خونشون رسید دستی برام تکون داد
منم بوقی زدم و ازکوچشون بیرون امدم
از نگاه خیرشون معلوم بود که تعجب کردن
ازدیدن این ماشین توی این محله!!!
وقتی به خونه رسیدم هرچی مامانو
صدام کردم کسی جواب نداد
رفتم توی اشپزخونه دیدم مامانم
یاداشت گذاشته که من و عرشیا رفتیم خونه دایی ناهارتو گذاشتم توی یخچال
گرم کن بخور
عسل :
بعد اینکه از بابت مامان اینا خیالم راحت شد
به سمت اتاقم رفتم وقتی در اتاقمو باز کردم
از تعجب دهنم باز مونده بود
کی اتاقمو تمیز کرده بود
فکنم کار مامان بود
باکاری که برام کرده بود لبخند امد روی لبم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 -سلام نمی دونم یه جورایی دلم آشوبه! -چیزی نیست بیا بشین برات آب قند بیارم.
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
-اینجا چیکار داری مهرداد؟
اشاره ای با ابرو به مهرداد کرد که دلم می خواست معنی آن را هیچ وقت باور نکنم یعنی ممکن بود نقشه باشد؟! قدم
هایش را تند کرد و خود را به من رساند، لیوان آب را به دستم سپرد و با اشاره ی سر از مهرداد خواست از ما دور
شود.
آن لحظه دلم می خواست خرخره ی مهال را بجوم، نگاه دلگیرم را به چشم های متعجب اش دوختم که نگاهش را از
چشمانم گرفت و به تخت رو به رو که خانواده ای چهارنفره نشسته بودند دوخت و گفت:
-ببین نیلا من واقعا نمی دونستم که مهرداد این جاست.
کمی مکث کرد و ادامه داد
-البته بهتره بدونی مهرداد عاشقانه تورو دوست داره و بیش تر از هرکسی تورو می خواد.
ناباور با چشم های اشک بار نگاهش کردم و با صدای ضعیف و بی جانی گفتم:
-باورم نمیشه مهال، تو مگه از درد دل من خبر نداری؟!
چیزی نگفت و سکوت کرد دلم می خواست افکار شومم را کنار بزنم، بدون گفتن حرفی از جایم بلند شدم و بی توجه
به صدا زدن های مهال راه خانه را در پیش گرفتم، با اولین تاکسی که ایستاد خود را به خانه رساندم.
شاید اگر می دانستم آن روز باعث تمام بدبختی هایم می شود هیچ وقت به دعوت مهال جواب مثبت نمی دادم.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود و من هر روز بی حوصله تر می شدم گویی منتظر خبر بدی بودم.
روز چهارم بود که صدای مادرم باعث شد از اتاقم خارج شوم.
-نیلا اون پاکت رو برای تو فرستادن ببین چیه توش!
اشاره ای به پاکت کاغذی روی میز کرد
-نمی دونی کی فرستاده؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت29 چشم هایم را روی هم فشردم تا گنگی و بی حسی از سرم بپرد و پاسخ درستی بدهم.
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنم بود که آستین
رو جمع کرده بود. پیرهن چهارخونه سورمه ای،قهوه ای،مشکی بود..یه شلوار
مشکی هم پاش بود.مدل موهاو هم همون مدل بود. واقعا خوب تیپ شده
بود.دمگوو یکی از دخترای خدمتکار یه چیزی گفت و اونم سرو رو تکون
داد و رفت.ما رو دید.نه لبیندی نه ذوقی...اومد سمتمون.
یه نیمچه لبخندی به زور زد و گفت: خووش اومدین..
من سلام گفتم.جواب نداد ولی وقتی سیما و پگاه سلام گفتن اونم متقابل
جواب داد.بعدو هم بهمون گفت که هر چی می خوایم به خدمتکارا بگیم و
بعد هم با عرض پوزو رفت!.یعنی بد زد تو برجکم..!
من:این امل که از قبل هم بدتر شد!قبلنا سالم میکردا...
پگاه خندید و گفت:والا من گفتم الان میاد با لبخند و حتی بهت درخواست
ر*ق*صم میده!!
سمیما سماکت بود.جلوو دسمت تکون دادم و گفتم:عاشمق شمدی؟حوا ست
کو؟؟؟
گیج گفت:ها؟
پ گاه چو چو ن گاهب کرد و گ فت:فد کنم عاشممق شمممده!!!..اونم با یه
نگاه؟میگم این امیررایا مهره ی مار داره شما بگین نه!!!
سممیما غر غر کرد و به بقیه نگاه کرد.منم رفتم تو فکر...مسیره! اصلا چب
شد؟؟والا قبلا یه جوری رفتار می کرد با خودم می گفتم عا شقم شده!! ای
خدا...الان که حداقل ده پله رفتم عقب!! رفتم تو زیرزمین...خونه ی اولم نه ها
زیر زمیییین!!! یهو با خودم گفتم ول کن بابا به درک!!..جهنم!می خوام صد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #قسمت یازدهم #پارت11 مهسا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چی
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت12
قسمت دوازدهم
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الا شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم
خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش
نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهسا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهسا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد
اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و
با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه...
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت11 بی بی به خانه اشاره کرد و گفت: بیا داخل. گلرخ هنوز در آ
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
رمان انلاین
#پارت12
گلرخ از دستم افتاد. زیر پاهای عمو له شد. آخرین نگاهم به عروسک افتاد. لباس محلی تنم کردند و با ورودم به سالن خانه، زنان کل کشیدند. نگران حال گلرخ بودم. با چشمم مهمان ها را می دیدم. شبنم هم پشت در بود. گلرخ را نشانم داد. خیالم راحت شد.
کنار عمو رسول نشستم. عاقد پرسید وکیلم؟
که با اشاره زن عمو گفتم: باشه.
دوباره ساز و دهل زدند و همه به هم تبریک گفتند. چند نفری ماچ آبدارم کردند و بعد النگو دستم کردند. النگوها خیلی برق میزد. عمو رسول هم، لبخند به لب داشت. خیلی زود، فراموش کردم که این ساز و آهنگ، نباید دلم را خوش کند.
خانم ها یک صدا با هم می گفتن:
عروس گولي بارديم، جونه ديلي بارديم
خانخا تره نارديم، تي پسره بارديم
عروس گولي همينه، بيدين چه نازنينه
تي چوشم درويش بوكون
در میان مجلس، همش چشمانم دنبال شبنم و گلرخ بود. مه لقا هم اصلا نبود. هنوز همه چیز برای من حکم خاله بازی را داشت. حتی نمی دانستم ازدواج یعنی چه.
شب که مهمان ها رفتند، عمو رسول کنارم نشست. ترمیلا از اتاق بیرون آمد. با عصبانیت گفت: آقا رسول گیلوا تا بالغ نشده، همین جا می مونه. یه وخ هوس نکنی بچه رو به هوای بستنی و عروسک از خانه ببری؟
صفر عمو رنگش از خجالت سرخ شد. با صدای بلند گفت: به تو ربطی نداره بچه. شوهرشه، اختیار دارشه.
ترمیلا که پیه همه چی را به تنش مالیده بود این بار با جدیت بیشتری گفت: نزدیکی با این بچه حرامه الان. اگر کسی غیر این حرفی بزنه، به والله به کل روستا میگم که هنوز زهرا خون ماهانه ندیده.
رسول با صدای بلندی گفت: به تو هیچ ربطی نداره. زهرا میاد خانه من، تا زمانی که بزرگ شه. منم باهاش کاری ندارم. ترمیلا خانم منم حلال و حرام حالیمه.
ترمیلا با عصبانیت تف انداخت و گفت: تف به ذات هوس بازت. تو اگر مرد بودی که دست روی دختر 9 ساله نمیزاشتی.
عمو و زن عمو که حسابی عصبانی شده بودند، با چند دشنام مه لقا را بدرقه کرد. ترمیلا هم در حالی که لباس های جدیدم را تنم می کرد تا آماده رفتن به خانه عمو رسول شوم، گفت: زهرا اگه عمو رسول خواست دست به شلوارت بزنه، داد میزنی. باشه؟
به هر کی هم رسیدی بگو تا حالا خون ندیدی.
گفتم: یعنی چی خون ندیدم؟ گفت: بعدا که بزرگتر شی، ماهی یه بار، لباست خونی میشه. الان فرصت نیست. بعدا بهت میگم. فقط قول بده هر وقت نزدیکت شد، جیغ بزنی. باشه؟
ترسیده بودم. چیزی از حرف های ترمیلا نمی فهمیدم فقط می دانستم که اوضاع وخیم است و هیچ چیزی سر جای خودش نیست.
.
.
.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜