eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چقدر غصه بخوری، دنیا پاسخی به دلت نمی دهد. شاد باش، شاد بودن اگر نتواند مشکلاتت را کم کند اضافه نمی کند. ارزش واقعی تو زمانیست که در اوج مشکلات شاد باشی و برای راه حل بکوشی...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت10 _همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم. دل از صفحه ی موب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم که باعث بخار گرفتن حمام شده بود جز التهاب پوستم به هیچ درد دیگه ای نمی خورد. احساس بد و نفرت انگیزم با شستن و ریختن آب داغ روی بدنم پاک نمیشه ، بی رمق از جا بلند میشم ، سر پا ایستادن برام سخته ، حس میکنم یه موجود تو خالی و پوچم که هیچ آینده ای ندارم . مثال دیوانه ها آب رو می بندم و حوله رو دور بدنم می پیچم . بدون این که کنترلی روی رفتارم داشته باشم از حمام بیرون میام و چشمم به تخت گوشه ی اتاق میوفته و دوباره از نو اون تراژدی غمناک از روشنایی روز روشن تر جلوی چشمم پلی میشه و گوش هام اونقدر واضح صدای کثیفش رو می شنون که طاقت نمیارم و هر دو دستم رو با قدرت روی گوشهام می گذارم . با وجود گرفتن گوش هام اون صداها کم نمیشه ، چشم هام رو بستم اما هنوز دارم مرور می کنم ، اتفاق هایی که افتاد و… به این فکر می کنم کجای این قضیه من مقصرم ؟ شاید حق با مادرم بود وقتی می گفت : انقدر راحت به هر کسی اعتماد می کنی و چوبش رو خودت می خوری . انقدر راحت به هاکان اعتماد کردم و نتیجه ی اعتمادم شد جسمی که به تاراج برده شد . اشک از چشم هام جاری میشه و به ذهنم میاد که من امشب به اندازه ی تمام سال های زندگیم اشک ریختم ، به اندازه ی تمام سال های زندگیم دلم شکسته و به اندازه ی تمام سال های زندگیم از خودم و این زندگی نفرت دارم . اصلا چرا من ؟ چرا منی که ادعام گوش فلک رو کر می کرد ؟ چرا منی که با غرور اتفاقات صفحه ی حوادث رو به سخره می گرفتم و می گفتم این ها چوب حماقتشون رو می خورن ، نوش جانشون! امشب من هم چوپ حماقتم رو خوردم و الحق که سنگین ترین ضربه توی کل عمرم بود. اما مگه این اتفاق ها فقط برای بقیه نبود ؟ چطور ممکنه وقتی اصلا انتظارش رو نداری همون بلایی سرت بیاد که یک روز به خاطرش بقیه رو مسخره می کردی ؟ درد روی دلم رو به کی می تونستم بگم وقتی من هم شده بودم مثال یکی از همون دختر های صفحه ی حوادث ؟ می گفتم تا من هم مسخره ی خاص و عام میشدم ؟ تا رسوای عالم می شدم ؟ بدون اینکه لباسی به تن کنم با همون حوله روی تخت دراز می کشم و اشک می ریزم . از امشب به بعد من تا آخر نمی تونم بخندم ، نمی تونم شاد باشم ، نمی تونم ازدواج کنم و خوشبخت بشم ، هیچ آینده ای ندارم. حق با مارال بود ، هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیوفته و اون طوری پیش نره که تو می خوای . با این فکر مثل دیوانه ها از روی تخت پایین میام و تمام کتاب هام روی از توی قفسه بیرون میارم . لباسی بدون دقت به تن می کنم و با همون موی خیس روی تخت می شینم . باید درس می خوندم ، باید کنکورم رو قبول می شدم ، از این به بعد من تنها بودم ، باید به هر طریقی گلیمم رو از آب می کشیدم . اشک هایی که از چشمم ریخته بود رو پاک می کنم اما به ثانیه نمی کشه صورتم از اشک خیس میشه ، به اون اتفاق فکر نمی کنم ، این اشک ها هم به خاطر زخم دلم هست که تا آخر عمر مداوا نمی شه. بی توجه به دیده ی تار شده ام ، لای کتابم رو باز می کنم و شروع به خوندن می کنم ، قطراتی صفحه ی کتاب رو خیس می کنن اما من با امید این که این قطره ها از موهای خیسم می ریزه حواسم رو پرت می کنم و دیوانه وار می خونم ، می خونم به حدی که ذهنم پر میشه از فرمول های شیمی که زمانی نفرت انگیز بود اما الان با ولع به تک تک کلمات و عدد هاش نگاه می کردم تا حواسم پرت بشه. بی وقفه میخونم و سعی می کنم تمامش رو توی ذهنم ثبت کنم ، بی توجه به اشک هام ، بی توجه به اتفاقات چند ساعت قبل ، بی توجه به زخم دلم می خونم به امید این که برای ساعتی ، حتی دقیقه و ثانیه ای از یاد ببرم . خورشید کم کم طلوع میکنه و بازتابش رو از پنجره ی اتاقم می فرسته اما من چشم هام رو از روی اون فرمول ها بر نمی دارم . صبح میشه و صدای تق و تقی که از آشپزخونه میاد ، نشون از بیدار شدن مامانم میده ، هر روز صبح بیدار میشد و صبحانه رو برام روی میز می چید و بهم سر می زد ، هر روز صبح دخترش بی خیال کل عالم روی تخت خواب پادشاه هفتم رو می دید اما امروز صبح ، دخترش با چشم هایی که فرقی با کاسه ی خون ندارن با موی خیس و چشم تر داره به ریسمونی چنگ می زنه تا فلاکت زندگیش پررنگ تر از این نشه. در اتاقم به آهستگی باز میشه ، مادرم که مثل همیشه سرک می کشید ، این بار با دیدنم روی تخت در حال درس خوندن با صدای مادرانه ای که درش نگرانی و تعجب بود میگه : _چرا این وقت صبح بیداری مامان ؟ با شنیدن صداش بغضم برای بار هزارم می شکنه و اشک هام صورت گلگون شده ام رو داغ می کنه . سرم رو به سمت مادرم می چرخونم، با دیدن اشک هام دل نگران میگه : _چرا گریه می کنی آرام ؟ 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
💕مراقب باش! روزگار هلت میدهد اما قرار نیست تو بیفتی! اگر خودت را به آسمان گره زده باشی اوج می گیری... به همین سادگی... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت11 کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 ته چشم هام تمام دردهامو فریاد می زنم اما مادرم ، می فهمه درد دارم ، می فهمه غصه دارم اما نمی فهمه دردم چیه ! بعد از ساعت ها گریه کردن و حرف نزدن حالا بیان کردن کلمه ای خیلی سخته ، اونقدر سخت که گلوی دردناکم با اون بغض ملتهب از بیان کردنش عاجزه ، فقط دست هام رو بلند می کنم یعنی بغلم کن . بغلم کن تا این حس نا امنی دست از سرم برداره ، بغلم کن تا این وحشت از بین بره ، بغلم کن من خیلی می ترسم ، از تمام مرد های عالم می ترسم . حتی از آدم ها هم می ترسم. آغوشش رو ازم دریغ نمی کنه و به سمتم میاد ، به محض اینکه توی آغوشش فرو میرم با تمام وجود نفس می کشم ، به روسری ابریشمی اش چنگ می زنم و گریه ام شدت می گیره ، کم کم تبدیل به هق هق میشه. کم کم نفسم از فرط گریه بالا نمیاد . کم کم کلمات تا بیخ گلوم هجوم میارن و برای بالا اومدن بغضم رو تشدید می کنن . دلم یه ضجه ی از ته دل می خواست که تمام بغضم رو از گلوم بیرون بدم و حرف بزنم ، اون قدر بگم که کامم خشک بشه اما دلم سبک بشه. نمیشد ، محال ترین آرزوی اون لحظه ام بود چون اگر حرف میزدم چیزی جز سرزنش نثار این حال خرابم نمی شد ، مادرم رو می شناختم ، برای کوچکترین اشتباه هم باید ساعت ها سرزنش شنیدن رو به جون می خریدم. اما امان از روزی که دهان باز کنم و بگم دخترت ناپاکه ، دامنش لکه دار شده ، ناقص شده ، نجس شده ، اون باره که بلبشویی که به پا میشه اول از همه چشم خودم رو کور می کنه برای همین مجبورم سکوت کنم و در ازای ابراز نگرانی هاش نذارم پاسخی جز سکوت دریافت کنه : _آرامش مادر داری از نگرانی منو به کشتن میدی ! چی شده که چشمهات کاسه ی خونه ؟ چی شده که اول صبحی این طوری گریه می کنی؟ می خوام بگم به خاطر استرس کنکوره اما تو که برات مهم نیست ، پشت پا زدی به آینده و زندگیت همش سرت تو موبایله. نکنه از اون دوست های مجازیت ترکت کردن واسه ی اون گریه می کنی ؟ نجمه می گفت ، می گفت دخترش به خاطر همین موبایل ازش سوءاستفاده شده ، به خاطر همین موبایل عکس هاش و یه از خدا بی خبر پخش کرده ، نکنه تو هم الان واسه ی همین گریه می کنی؟ با شنیدن این حرف ها شدت گریه ام بیشتر میشه ، من تو چه حالی بودم و مامانم به چی فکر می کرد ، آغوشش برام خوب بود اما حرف هاش فقط به قلبم نیشتر می زد برای همین ازش فاصله گرفتم . با پشت دست صورت خیسم و پاک کردم و زبونم رو به سختی به کام چرخوندم و با صدایی خش دار گفتم : _نه فقط دلم گرفته بود تو برو من خوبم ! _چطوری تنهات بذارم دختر ببین چشمات کاسه ی خون شده ، ببین مادر اگه چیزی شده به من بگو ! از دوست های مجازیت دلتو شکستن ؟ برای اون غصه می خوری ؟ چقدر بگم این آدم ها ارزش ندارن ؟ ارزش اشک های تو رو که اصلا . کاسه ی صبرم لبریز میشه و صدام ولوم بالایی به خودش می گیره و در نهایت فریادم رو سر مادرم خالی می کنم : _مامان میگم چیزی نشده چرا نمی فهمی همش سوال پیچم می کنی؟ یه کم دلم گرفت اشکم در اومد الانم خوبم میشه از اتاقم بری بیرون ؟ ته چشم هاش دلخوری بابت لحن تندم رو می بینم اما اونقدر فشار سنگینی روم بود که تحمل شنیدن این حرف ها رو نداشتم. از جا بلند میشه اما باز هم دلش طاقت نمیاره و میگه : _صبحانه ات روی میز آماده است مادر ، حالا که دلت گرفته برو یه کم با هاله بگرد تا روحیه ات باز بشه ، منم میرم تا بیشتر از این اذیت نشی . هاله؟ صاحب چشم هایی مشابه چشم های لعنتی اون لاشخور ؟ ای کاش خانواده اشون انقدر خوب نبودن و بهمون خوبی نمی کردن ، کاش هاله آدم بدی بود تا من از هر چی چشم آبی بود بیزار بشم . کاش خاله ملیحه صرفا به خاطر دوستی با مادرم و از روی خیر خواهی انقدر بهم کمک نمی کرد تا می تونستم نفرتم رو از این خانواده به اوج برسونم . ای کاش هامون مغرور کمتر هوای خودم و مادرم رو داشت تا می تونستم بگم هر چی مرد توی خاندانشون هست نامرده اما نمی شد . از بین خانواده ی خاله ملیحه گویا فقط هاکان بویی از انسانیت نبرده بود. مادرم بهم نگاه می کنه ، انگار منتظره تا از دلش در بیارم ، جز این که سرم رو به سمت مخالف بچرخونم تا اشک هامو نبینه کار دیگه ای نمی کنم و اون هم بعد از آهی که از ناراحتی از قفسه ی سینه اش بیرون میاد ، در اتاق رو می بنده و در نهایت من می مونم و خلوتی که می تونم ساعت ها درش اشک بریزم و به بخت بدم لعنت بفرستم . 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕چه دنیای عجیبی است؛ من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم ، اما همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت12 ته چشم هام تمام دردهامو فریاد می زنم اما مادرم ، می فهمه درد دارم ، می فهمه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 *** سرگردون به اطرافم نگاه می کنم ، همه جا تا چشم کار می کنه یخبندانه ، اون قدر سردمه که با تمام وجود می لرزم اما هر چی بیشتر دور خودم می چرخم ، بیشتر از قبل ناامید میشم . تمام تنم از سرما بی حس شده ، مرزی تا سقوط ندارم که جلوی چشمم شاید کیلومترها دورتر سرسبزی به چشمم می خوره . دور به نظر میاد اما اگه تلاش کنم بهش می رسم . با این فکر شروع به دویدن می کنم ، زمین سرد و یخ زده ، پاهای برهنه ام رر حسابی دردناک کرده اما به امید رسیدن به سرسبزی فقط می دوم ، شاید کیلومترها درست زمانی که درخت ها ی سبز و آسمون آبی جلوی چشمم نمایان تر شده بود ، به یک باره تصویر مقابلم از بین رفت و جاش رو به یه آسمون کدر و یه زمین یخ بندان داد . حیرون دور خودم می چرخم ، بارها و بارها… و شاید دوباره اون سراب رو از دور می بینم ، برای بار دوم امید به دلم می تابه و دوباره شروع به دویدن می کنم ، این بار به کل پاهام بی حس شده اما نمی ایستم و با قدرت بیشتری می دوم و دوباره ، چیزی جز آسمون کدر و زمین سرد نصیبم نمیشه . صورتم رو بر می گردونم ، توی دور دست ها دوباره اون سرسبزی رو می بینم اما این بار نه امیدی توی دلمه و نه رمقی توی پاهام . برای همین همون جا می شینم و چشم به آسمون سیاه می دوزم ، انگار قراره تا آخر عمرم وقتی سرم رو بالا کردم ، با این تصویر سیاه و دلگیر روبه رو بشم. با این فکر چشمهامو می بندم و منتظر مرگم میشم اما وقتی لای پلکم رو باز می کنم خودم رو توی اتاقم می بینم در حالی که روی انبوه کتاب هام خوابم برده . اون خواب رو اونقدر نزدیک به خودم احساس می کردم که ثانیه به ثانیه اش رو به خاطر دارم. به یاد اون آسمون ، پرده رو کنار می زنم و از پنجره ی کنار تختم به آسمون نگاه می کنم ، اوایل تابستونه اما دل آسمون گرفته است ، ابری و مه آلود… پرده رو می ندازم و نگاهم رو به کتاب هام می دوزم . هفت روز بود که جز با فرمول های شیمی و معادلات ریاضی با چیز دیگه ای سر کار نداشتم. مادرم هر روز با نگرانی بهم سر میزد و هر بار که می دید پای کتاب هامم بیشتر نگران می شد . انگار نه انگار آرزو داشت من رو هنگام درس خوندن ببینه . هر چند این آرزوش از حد نرمال هم بالاتر رفته بود . توی این یک هفته تنها کارم درس خوندن بود ، دیوانه وار می خوندم . چشمم به فرمول های کتاب و ورد زبونم تکرار عدد ها اما توی ذهنم ، بلبشو و غوغایی بود که از وصفش عاجز بودم . غذا نمی خوردم ، حتی نمی خوابیدم تا مبادا کابوس اون شب رو ببینم، فقط درس می خوندم و شاید همین مزید برعلت نگرانی های مادرم شده بود. موبایلم خاموش و غافل بودم از زنگ های نگران مارال و سمیرا ، در خونه رو هم به روی هیچ کس باز نمی کردم ، هاله اومد ، بارها و بارها اما هر بار به در بسته خورد . صدای تق تق های آشنایی که گاهی اوقات به گوشم می رسید تمام تنم رو به رعشه می نداخت و با این فکر که پشت اون در مردی به نام هاکان ایستاده تمام وحشت دنیا رو به وجودم سرازیر می کرد . به یاد کابوسی که دیدم از جا بلند میشم ، تمام تنم عرق کرده و احساس بدی دارم . احساس میکنم مثل خوابم تمام عمر باید دنبال خوشبختی بدوم و دست آخر بدون امید بمیرم . آهی از اعماق وجودم بیرون میاد ، از اتاقم بیرون میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم ، قدم هام برعکس همیشه بدون انرژی و نشاطه . انگار کم کم باید به افسردگی عادت کنم . پام فقط یک قدم مونده تا به آشپزخونه برسه که صدای در باعث میشه با وحشت جیغ خفه ای بکشم و از جا بپرم. جیغم بلند نبود اما فاصله ی کم آشپزخونه با در ورودی صدام رو به گوش گرگ پشت در می رسونه و باعث میشه با غرشش شکار نیمه جونش رو دوباره وحشت زده کنه : _آرام می دونم اون جایی ، لطفا درو باز کن باید صحبت کنیم . احساسم درست مثل طعمه ای میشه که قبلا طعم شکار شدن رو چشیده و حالا دوباره حضور همون شکارچی رو نزدیک به خودش حس کرده. 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💕چه دنیای عجیبی است؛ من اصلا کاری به کار هیچ کس ندارم ، اما همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند ... @roman_ziba
🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 آدم هایی که با نشاط و قوی به نظر می رسند و شکایتی نمی کنند ، خسته و بی پناه تر از دیگران اند . آدم هایی که بی توقع و افراطی محبت می کنند و هوایِ دیگران را دارند ، بیشتر از بقیه ، محتاجِ حمایت و محبت اند . آدم هایی که در کمالِ انسانیت و عشق ، گوشِ شنوایِ دردهایِ دیگران اند ، بیشتر از همه ، دردهایِ نا گفته دارند ، و آدم هایی که محکم اند و تصور می کنیم "به هیچ کس نیازی ندارند" ، از همه ی ما تنها ترند . کاش دنیا کمی عادلانه بود ! اینجا هرچه آبرودار تر و با گذشت تر باشی ، محروم تر و بی پناه تری . اینجا از همه چیز ، به اندازه ی وقاحت و خودخواهی ات ، سهم می گیری ! @roman_ziba