🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت59
پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا
چیه که فکر میکنین خدا راننده آفریدتون؟!
یه پوزخند زدو روو رو برگردوند.اصلا کلا می خواست بگه من به امسال
شماها بی محلم!خو که چی؟! لعنت به این زندگی.
سوار شدم.باید حداقل دنده عقب می گرفتم تا بره...اونم مدام بوق می زد تا
نزاره تمرکز کنم..منم دا شتم می رفتم عقب که دیدم نه پررو می شه وا سه همین
بیخیاال شدم و آروم به سممت جلو روندم.اونم چراغ میزد ولی من داشتم می
رفتم جلو.یهو رفت عقب و با سرعت به سمتم اومد.هدیه ی امیررایا برای
تولدم بود.ماشین رو سریع زدم دنده عقب و اونم با سرعت با اون لندکروز
مشکی از کنارمون رد شد..انقدر با سرعت رفت که صدای برخورد لاستیک
با ریگها میومد.گردو موند تو چشم...من کم نمیارم. حرصی نفس ک شیدم
..دیدم که پیاده شد و با کیف وارد ریاست دانشگاه شد.قفل فرمون رو
بردا شتم و پیاده شدم.سیما جیغ کشید.پگاه پیاده شد و خوا ست جلومو بگیره
که د ستش رو پس زدم و این یعنی توی کارم دخالت نکن...با خشم رفتم و به
ما شین شسته و براق نگاه کردم که حتی یه خب هم رو نبود..یاد پوزخندا
و اخم و افتادم.قفل فرمون رو بالا بردم و محکم توی شیشه ی جلو
کوبوندم...هزار تیکه شد.دلم خند شد..قبل از اینکه کسی بیاد جیم شدم و
سوار ماشین شدم.نشستم و گازو رو گرفتم.رو و روانم آروم شد...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃