💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 -فکر نمی کردم آقای رستم پور همچین عروس کنه ای داشته باشن! -و من هم فکر نمی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -سلام..خوبی؟! مغموم و گرفته گفت:سالم رسیدی؟! سفر خوب بود؟ -آره خوب بود. -مادر و پدرت خوبن؟دلتنگیت رفع شد؟ -آره... -دلت واسه یکی اونور کشور تنگ نشده!؟ دروغ!..عادت کردم به دروغ..تمام حرفام باهاو کامل می شد..گفتم:آره... بغض رو از این ور تلفن حس کردم:رویا...خیلی دلم برات تنگ شده...چرا گوشیتو جواب ندادی؟ -ببخشید.تازه پیداش کردم.پیش مامان و بابام بودم. -حق میدم...دیگه توی این هیری ویری جایی واسه من نمی مونه...خداحافظ. قطع کردم.ا صلا فکر نمی کردم امیررایا اینقدر حساس شده با شه..بالاخره که چی؟! ولی هنوز می خوام... لازم دارم. "عینک بزن و ماجرا رو ببین...ذهنتو از اف کار منفی پاک کن...من همون رویام.شب خوو!" گو شی رو خامووش کردم. رو پرت دادم تو کیفم.من الان رویا آرمان،عضو خانواده ی آرمانم،نه دانشجو رویا دوست امیررایا.. به تارا گفتم:احواالت تارا خانوم؟!چه خبر ابجی گلم؟! گیتار رو روی زمین گذاشت و گفت:خوبم..چه خبر؟ازدواج نکردی؟ -چرا اتفاقا... چشماش گرد شد و گفت:جون تارا؟! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃