💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت220 -بهروز عاشق رنگ نارنجیه..نمی دونم چرا ولی وقتی هم که خیلی کوچولو بود اس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم کنارم جای گرفت و گفت: -این چه حرفیه..من از این که تو میای اینجا واقعا خوشحالم..خوب خوبی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: -ممنون....عالیه عالیم -خوب خدا رو شکر....دیگه خواب پریشون نداری نه؟ -به لطف شما..نه ..اخرین بارشو که براتون تعریف کردم...از اون موقع تا حاال خدا رو شکر خوب خوبم با سر حرفامو تایید کرد و گفت: -خدا رو شکر....فکر کنم دیگه خوب شدی...فکر نمی کنم دیگه نیازی باشه بیای اینجا خوشحال و ذوق زده گفتم: -واقعا انگار حرف بدی زده بودم چون چهرش توی هم رفت و با لحنی گله مند گفت: -اینقدر از اومدن اینجا ناراحت بودی؟ متوجه خرابکاریم شدم..سریع گفتم: -نه به خدا..باور کنین از این که خوب شدم خوشحالم..وگرنه دیدن شما سعادتیه به زور لبخندی زد و گفت: -شوخی کردم نگاهم رو پایین دوختم و گفتم: -قرصامو باید چیکار کنم..اونا رو هم قطع کنم با صدای خاصی که لحنش برام عجیب بود گفت: -نه..اونا رو اروم اروم باید قطع کنی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃