🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت221
خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم کنارم جای گرفت و گفت:
-این چه حرفیه..من از این که تو میای اینجا واقعا خوشحالم..خوب خوبی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-ممنون....عالیه عالیم
-خوب خدا رو شکر....دیگه خواب پریشون نداری نه؟
-به لطف شما..نه ..اخرین بارشو که براتون تعریف کردم...از اون موقع تا حاال خدا رو شکر خوب خوبم
با سر حرفامو تایید کرد و گفت:
-خدا رو شکر....فکر کنم دیگه خوب شدی...فکر نمی کنم دیگه نیازی باشه بیای اینجا
خوشحال و ذوق زده گفتم:
-واقعا
انگار حرف بدی زده بودم چون چهرش توی هم رفت و با لحنی گله مند گفت:
-اینقدر از اومدن اینجا ناراحت بودی؟
متوجه خرابکاریم شدم..سریع گفتم:
-نه به خدا..باور کنین از این که خوب شدم خوشحالم..وگرنه دیدن شما سعادتیه
به زور لبخندی زد و گفت:
-شوخی کردم
نگاهم رو پایین دوختم و گفتم:
-قرصامو باید چیکار کنم..اونا رو هم قطع کنم
با صدای خاصی که لحنش برام عجیب بود گفت:
-نه..اونا رو اروم اروم باید قطع کنی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃