💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 صدا فهمیدم.کیفم رو بازکردم.ادکلن اصل خر یده بود رو شکونده بود فرانسه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون پوزخند حرص دراری که گوشه لبش خونه کرده!.. تارا زد روی شونه ام و گفت:هووووی...با یه برخورد انقدر ذهنت درگیر شد!؟ یهو چشماش برق شیطنت به خودو گرفت و کنارم نشست و گفت:دو حالت داره..یا خیلی ناراحتی کادوی امیررایا شکسته یا خیلی...یا با یه نگاه عاشق شدی..البته ممکنم هس طرفو بشناسی...نگو آره که باور نمی کنم! خندیدم و گفتم:شد سه حالت خانوم مخ! مینا و لیدا و سیما و شیوا هم به جمعمون پیوستن و حرز تارا به فراموشممی سپرده شد!بهتــــــــــــــر... شیوا:وای.چه ادکلن خوبی رویا...بوو هنوزم که هنوزه نرفته...خیلی مالیم و شیرینه...از کجا گرفتی؟! لیدا و مینا تائید کردن و سیما و تارا چ شما شون گرد شد و زدن زیر خنده...با چشم داشتم برو خونشون می کشیدم تا چیزی از این مو ود نگن ولی تارا با گستاخی چشمک زد و گفت:نه بابا..رویا پولب کجا بود چنین ادکلن اصل گرونی رو بگیره؟! سیما خندید و ا ممافه کرد:اینو یکی براو گرفته...یه عاشق دلشکسته ی خوشگل!یکی که خیلی هم می خوادت! من:بسه بسه...حالا هی پیاز داغ بریزین تو غذا...عاشق دلشکسته!هه! مینا اخم کرد و گفت:مرسی دیگه..حالا ما غریبه شدیم! من:نه بابا...چیزی نیس آخه! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃