💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 صدام رو به زحمت بیرون فرستادم:پس خواهشم چی شد؟ با لبخند و آرام گفت:قو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منم اخم کردم و گفتم:نخیر!هیچ شو خی باهات ندارم! این پیشنهاد منه،می تونی قبول نکنی!ولی دیگه مقصر ریخته شدن آبروت خودتی!حالا دیگه بقیه او با خودت! نگاهم کرد و گفت:پس امیر چی؟تو که مثال نامزد امیررایا بودی! که...از مو عم عقب نشینی نکردم وگفتم:اون فق یه دروغ ساده بود! َ بلند شدم که اون زودتر از من بلند شد و زل زد تو چشمام و با نفرت گفت:پس از اوناشی!واقعا متاسفم برای خودم که اجازه دادم همچین آدمی تو زندگیم پا بذاره!امیر رو هم تیغ زدی و حالا هم افتادی به زندگی من!. پوزخند زدم و گفتم:نه دیگه! الان هر دوتامون عین همیم!تازه منم شدم عین تو! واسه من جانماز آب نکش،اوکی؟ کیفب رو برداشت که دستم رو گذاشتم روو.ملرور گفتم:تا امشب!هدز من از صبا فردا رو تو تعیین میکنی! برم همدان یا ... -دهنتو ببند! لبخند زدم و گفتم:حرص نخور ارم یا جان!فکر کن!ببین چی معقوله؟ کدوم ارزشمندتره؟ از کافی شاپ بیرون رفتم و یه نفس عمیق کشیدم.تمومش کردم؟ نه تازه شروع کرده بودم.توی تصمیمم مصمم بودم،خیلی هم مصمم!تردید ندا شتم ولی امروز خیلی سیاه به چشم میومد..تقدیر رو برای خودم،اونجور که دوست دارم رقم می زنم.من تقدیرم رو می سازم،منتظر نمی مونم! جایی قرار میگیرم که تقدیرم مطابق میلم باشه!سرنوشت ساختنیه و من در این شکی ندارم.با دیدن ماشین رو به روم،تمام خوشیم دود شد و یخ بستم.آودی مشکی تند بوق زد.آخ که با دیدن امیررایا یهو از این رو به اون رو شدم..دست خودم نبود!رفتم سمتش و در ماشین رو باز کردم و نشستم. -به رویا... همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ ن گاهم کرد و این آرامش توی چشمم ماو،اوج حرصش بود.بی تفاوت گفت:اومده بودم ببینمت!نمی دونستم قرار داری! زل زدم به نگاهب و گفتم:قرار؟نه!عیند آفتابیم جا مونده بود اومدم ببرمب! ارمیا بیرون اومد.امیر که داشت ماشین رو روشن می کرد سرو رو بالا اورد و نگاهب به نگاه ارمیا افتاد.ارمیا به من نگاه کرد و سرو رو تکون داد.امیر اخم کرد و گفت:که اومده بودی ببینی عینکتو برداری؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم:شد داری بهم؟ -نه ندارم.فقط برام سواله چرا باید نگاهت کنه و برات سر تکون بده اونم با خشم...نکنه یهویی دیدتت؟ها؟ باید آر من با امیرنبود ولی باید آرومش می کردم.ته داستان رو پائین انداختم و گفتم: -ازم خواستگاری کرد،واسه داداش ولی من ردو کردم.اونم رفت!همین... -و تو چی گفتی؟ -گفتم من با امیر دوستم و اصلا قصدی واسه ازدواج ندارم. ُ ازم معذرت خواست و من مردم...احساس عذاب به جونم افتاد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃