🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت124
سرم رو عقب کشد و به چشمام خیره شد:نه..رویا بگو شوخی می کنی...بگو
بازی نخوردم!بگو منو دوست داشتی...!
دا شتم نابود می شدم.را ست گفت،رویای امیررایا که رویای پاک بود رو پودر
کردم...ولی آخه امیر!امیر بیچاره!؟نه رویای بیچاره...
-امیررایا...
.اون هنوز هم حس مالکیت دا شت ..چشماو رو باز کرد.
-ناراحت نیستی؟
شاید تلنگر بود که گونه ام خیس شد.خیس شد؟قرار بود امیررایا گریه کنه نه
من!کم اشک ریخت؟اشگ نباید بریزم..مگه همینو نمی خواستم؟ها؟مگه
نابودی امیر رو نمی خوا ستم و حالا هم خوا سته و ناخوا سته به هدفم ر سیده
بودم و دیگه نباید برام مهم باشه ولی پس...؟حالا که هدفم
رسیدن به یکی دیگه شده دیگه این وسط چیزی نمیگه چون این
قلب متعلق به رو یایی هست که قراره بمیره و تو گذشته ی امیررا یا دفن
بشه...امیررایا رستم پور!
-قربون دلت برم..گریه نکن!بزار بگم لایق رو یا نبودم که رفت!بزار وقتی گفتن
چرا رفته بگم من لایق نبودم.بزار بقیه نفهمن که دوستم نداشتی...بزار فق
خودم بدونم که این همه مدت داشتم بازی میخوردم!
لب از لب باز نکردم با اینکه من لایقش نبودم.من...
دردمندانه و با عجز گفت:اگه بگم نرو،می مونی؟
مثل بچه های که مامان شون تهدید شون کرده با شه و بخواد بره...انقدر
لحنش مغموم بود که شکست.آره قلبم شکست و صدای
شکستنش خار شد تو چشای رویای پلید!یعنی نمی دونستم یه همچین
روزی هست؟می دونستم ولی نمیدونستم که اشگ میریزم و از شکستن امیر
می شکنم!
نمی دونم چی توی چشمام دید که گفت:نه پس میری!
مغموم تر گفت:یه چیز دیگه بگم؟
قیچی...اونقدر ذهنم ملشوو بود که حتی ید لحاه هم فکر نکردم برای چی
قیچی می خواد.دست کردم تو کیفم که کف ماشین افتاده بود و بهش
دادمش.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃