💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 -ساقی جون بشنو و باور نکن...اینو می بینی.. و به غزل اشاره کرد و گفت: -دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کجا؟ -داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه نگاهی بهش کردم و گفتم: -شما برین...من نمیام -اخمی کرد و گفت: -نمیای؟چرا؟ می دونستم که اگه بگم بین شما جایی واسه من نیست قبول نمی کنه پس گفتم: -باور کن خیلی خسته ام.....شماها برین و برگردین....راستی فاطمه خانم و اقای پرتو هم میان؟ -نه....مامان و بابا و خاله و عمو می مونن.....بهنامم هنوز تصمیمی واسه اومدن نگرفته.....ولی بقیه هستیم با لبخند گفتم: -خوب پس برید به سلامت...من می مونم که اگه بقیه به چیزی احتیاج داشتن بهشون بدم...خوش بگذره غزل با اکراه گفتن: -ولی با لبخند نگاهش کردم و گفتم: -ولی نداره...برو به سلامت غزل به سمت پذیرایی رفت ...صداش رو شنیدم که گفت: -ساقی نمیاد ایدا پرسید؟ -چرا؟ -غزل گفت: -میگه خستس ایدا دوباره گفت: -زود بر می گردیم....منم ایلیا رو خوابوندم و نمی تونم زیاد بیرون باشم.....بذار خودم برم دنبالش صدای بهنام رو شنیدم که گفت: -خوب چیکارش دارین...حتما دوست نداره بیاد دیگه....ولش کنین فاطمه خانم گفت: -من خودم باهاش صحبت می کنم **** -ساقی برگشتم و فاطمه خانم رو در استانه در اشپزخونه دیدم گفتم: -بله -چرا با بچه ها نمیری؟ می دونستم دلیل نرفتنم رو می دونه پس گفتم: -خوب راستش خسته ام نگاهی بهم کرد و گفت: - و دیگه ناچارا گفتم: -نمی خوام سر بار باشم....راستش من باهاشون نسبتی ندارم....نمی خوام مزاحمشون باشم فاطمه خانم گفت: دیگه این حرفا رو نزن..حالا هم سریع برو و اماده شو 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃