🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت47
کجا؟
-داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-شما برین...من نمیام
-اخمی کرد و گفت:
-نمیای؟چرا؟
می دونستم که اگه بگم بین شما جایی واسه من نیست قبول نمی کنه پس گفتم:
-باور کن خیلی خسته ام.....شماها برین و برگردین....راستی فاطمه خانم و اقای پرتو هم میان؟
-نه....مامان و بابا و خاله و عمو می مونن.....بهنامم هنوز تصمیمی واسه اومدن نگرفته.....ولی بقیه هستیم
با لبخند گفتم:
-خوب پس برید به سلامت...من می مونم که اگه بقیه به چیزی احتیاج داشتن بهشون بدم...خوش بگذره
غزل با اکراه گفتن:
-ولی
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-ولی نداره...برو به سلامت
غزل به سمت پذیرایی رفت ...صداش رو شنیدم که گفت:
-ساقی نمیاد
ایدا پرسید؟
-چرا؟
-غزل گفت:
-میگه خستس
ایدا دوباره گفت:
-زود بر می گردیم....منم ایلیا رو خوابوندم و نمی تونم زیاد بیرون باشم.....بذار خودم برم دنبالش
صدای بهنام رو شنیدم که گفت:
-خوب چیکارش دارین...حتما دوست نداره بیاد دیگه....ولش کنین
فاطمه خانم گفت:
-من خودم باهاش صحبت می کنم
****
-ساقی
برگشتم و فاطمه خانم رو در استانه در اشپزخونه دیدم گفتم:
-بله
-چرا با بچه ها نمیری؟
می دونستم دلیل نرفتنم رو می دونه پس گفتم:
-خوب راستش خسته ام
نگاهی بهم کرد و گفت:
- و دیگه
ناچارا گفتم:
-نمی خوام سر بار باشم....راستش من باهاشون نسبتی ندارم....نمی خوام مزاحمشون باشم
فاطمه خانم گفت:
دیگه این حرفا رو نزن..حالا هم سریع برو و اماده شو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃