🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-بدو دیگه
چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو صاف کردم و با تمام اعتماد به نفسی که
میتونستم توی خودم جمع کنم راه افتادم..بالایی پله ها بودیم و مشرف به همه از بالایی پله ها نگاهی به پایین انداختم
-وای غزللللللللل....مهمونیتون مختلطه
غزل لبخندی زد و با بی خیالی گفت:
-خوب اره....کسی نیست که همه فامیل و اشنان
گفتم:
-با شما اره ولی من که کسی رو نمیشناسم
برگشتم برم توی اتاقم که صدای ایدا به گوشم خورد
-به افتخار بهروز کوچولو
صدای دست ردن بلند شد..اروم برگشتم و نگاهی به پایین انداختم
وای خدای من همه نگاهشون به ما بود...فقط می تونستم نگاهشون کنم....تا حاال جلوی هیچ مردی اینقدر بی حجاب
نبودم.. اینجا پر از مرد بود.....غزل راه افتاد و داشت از پله ها پایین می رفت..بر گشت نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی...ساقی
گیج و خجالت زده گفتم:
-هان
لبخندی زد و اروم گفت:
-چرا خشکت زده...بیا دیگه زشته
راه دیگه ای نداشتم ..ابروهامو بالا دادم ....لبخندی از روی ناچاری زدم و به دنبال غزل راه افتادم... نگاه ها رو روی
خودم احساس می کردم....و این بیشتر اذیتم می کرد....ایدا به سمت من اومد همدیگه رو بوسیدیم...لبخندی زد و
گفت
-خیلی خوشگلی ها..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃