💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت8 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که انگار برق کل ساختمون رفته چون امروز عجیب سوت و کور بود . حتی چراغ خونه ی خاله ملیحه هم خاموش بود ، هامون که مسلما توی بیمارستان شیفت شب ایستاده . اما هاله و خاله ملیحه معمولا این ساعت همیشه خونه بودن. کلید برق رو می زنم،با وجود روشنایی که لامپ ها به خونه می بخشه باز هم یک نوع دلگیری غریب حاکم کل خونه شده . عقربه های ساعت بزرگ قهوه ای رنگ که روی دیوار رو به روم نصب شده ساعت نه و چهل و پنج دقیقه رو بهم نشون میده و این یعنی چهل و پنج دقیقه مونده تا مامانم از سر کارش برگرده. بی حوصله کلیدم رو به طرفی پرت میکنم و مقنعه ام رو از سرم می کشم ، می خوام خودم رو روی مبل سه نفره پرت کنم،اما قبل از این که قدم از قدم بردارم صدای تقه هایی که به در میخوره ، متوقفم میکنه . اخمم کمی در هم میره و نشون از فکر به کار افتاده ام میده . مطمئن بودم توی ساختمون کسی نیست پس این کی بود که به در می کوبید ؟ راه رفته رو بر می گردم . دستم رو روی دستگیره ی فلزی می ذارم و بدون پرسش در رو باز می کنم . با دیدن هاکان یه تای ابروم بالا می پره : _کشیک منو می کشیدی تا من سر برسم بپری پشت در ؟ لبخند کمرنگی می زنه و جواب میده : _به جای این حرف ها تعارف کن بیام تو جفتمون از تنهایی در بیایم. از جلوی در کنار میرم و با این کار اجازه ی ورودش رو صادر میکنم . کفش هاش رو بیرون میاره و با شعف میگه: _حالم بد رقمیه ، اما می دونی همیشه خونه ی شما بهم حس مثبت می ده. قدمی که می خواست برداره رو متوقف میکنه ، به سمتم بر می گرده و با چشم های گربه ایش به چشم هام نگاه میکنه و ادامه میده: _این انرژی مثبت هم فقط به خاطر صاحب خونه اشه . این حرفش رو هم به پای شوخی های مزخرفی که همیشه می کنه می نویسم و بی توجه به هاکان به سمت اتاقم میرم . در رو با پام هل می دم اما اصلا متوجه نمیشم که در بسته نشده و فقط روزنه ی باریکی از در باز مونده . به سمت کمد لباس هام میرم و در حالی که مدام توی فکرمه که از شر این مانتو خلاص بشم و خودم رو خنک کنم ، تیشرت و شلواری از لا به لای لباس هام بیرون میکشم . دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم و در نهایت خودم رو از شر اون مانتوی سیاه که جنس گرمی داشت راحت میکنم . سرم رو بر میگردونم و برای ثانیه ای سایه ای رو پشت در حس میکنم که با برگشتن من سریع دور میشه . به چشم هام شک دارم ، نمیدونم اون چیزی که دیدم واقعی بود یا خیال اما برای اطمینان به سمت در قدم بر می دارم و بازش میکنم . هاکان در حالی که روی مبل نشسته کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنه . حالت کلافه و بالا پایین کردن شبکه ها بدون اینکه توجه اش به صفحه ی تلویزیون باشه برام شک بر انگیزه اما ساده از کنارش می گذرم . در واقع ، درستش این بود که از نداشتن حجاب جلوی مرد نامحرم شرم زده بشم اما به قول مادرم ، این اواخر زیادی گستاخ شده بودم. شاید تحت تاثیر فیلم هایی بود که از ماهواره پخش می شد و من همیشه به روابط آزادانه و دوستانه اشون غبطه می خوردم ، شاید هم تحت تاثیر حرف هایی که توی مدرسه از دوست هام می شنیدم و ترس از این که جهان سومی و امل خطاب بشم . هاکان واکنشی به حضور من نشون نمیده ، به سمت آشپزخونه می رم و در همون حال می پرسم : _آب یا چای؟ ببخشید اگه قهوه تعارف نمیکنم چون خودم دوست ندارم ، چای هم اگر بخوای همون چایی که صبح مامانم دم کرده رو برات بیارم ؟ جلوی در آشپزخونه مکث می کنم و منتظرم تا جوابی ازش بشنوم اما هر چی بیشتر منتظر می مونم کمتر به جواب می رسم. ولوم صدام رو بالا تر می برم و دوباره می پرسم : _هی جوون؟ با توام… عاشقی تو هپروت غرق میشی ؟ صداش با تاخیر به گوشم میرسه: _آب سرد ! با این که من و نمی بینه شکلکی براش در میارم و در یخچال رو باز میکنم . این هم تازگی ها مثل برادرش هامون شده ، کم حرف و بی حوصله ! لیوان آب رو براش می برم و خودم هم کنارش می شینم و سرگرم موبایلم میشم . پسری که باهاش چت می کردم ازم عکس می خواست و من هم سعی داشتم از سرم بازش کنم ، در این بین ، از هاکان غافل شده بودم تا اینکه با لحنی غریب تر از همیشه میگه : _با همه انقدر مهربونی ؟ انگار فقط عادت داری پاچه ی من و بگیری ! سرم رو به سمتش می چرخونم و از اینکه به گوشیم سرک کشیده نگاه چپی نثارش می کنم. برعکس همیشه توی صداش اثری از شوخی نیست، اهمیت نمیدم و دوباره مشغول تایپ کردن میشم و دوباره صداش رو می شنوم : _ از همون بچگی انگار که من اصلا وجود نداشتم هم بازی پسر های محله میشدی . بی توجه تایپ می کنم و اون هم چنان ادامه میده : 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃