💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت8 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت9
کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که انگار برق کل ساختمون رفته چون امروز عجیب سوت و کور بود .
حتی چراغ خونه ی خاله ملیحه هم خاموش بود ، هامون که مسلما توی بیمارستان شیفت شب ایستاده .
اما هاله و خاله ملیحه معمولا این ساعت همیشه خونه بودن.
کلید برق رو می زنم،با وجود روشنایی که لامپ ها به خونه می بخشه باز هم یک نوع دلگیری غریب حاکم کل خونه شده .
عقربه های ساعت بزرگ قهوه ای رنگ که روی دیوار رو به روم نصب شده ساعت نه و چهل و پنج دقیقه رو بهم نشون میده و این یعنی چهل و پنج دقیقه مونده تا مامانم از سر کارش برگرده.
بی حوصله کلیدم رو به طرفی پرت میکنم و مقنعه ام رو از سرم می کشم ، می خوام خودم رو روی مبل سه نفره پرت کنم،اما قبل از این که قدم از قدم بردارم صدای تقه هایی که به در میخوره ، متوقفم میکنه .
اخمم کمی در هم میره و نشون از فکر به کار افتاده ام میده .
مطمئن بودم توی ساختمون کسی نیست پس این کی بود که به در می کوبید ؟
راه رفته رو بر می گردم .
دستم رو روی دستگیره ی فلزی می ذارم و بدون پرسش در رو باز می کنم .
با دیدن هاکان یه تای ابروم بالا می پره :
_کشیک منو می کشیدی تا من سر برسم بپری پشت در ؟
لبخند کمرنگی می زنه و جواب میده :
_به جای این حرف ها تعارف کن بیام تو جفتمون از تنهایی در بیایم.
از جلوی در کنار میرم و با این کار اجازه ی ورودش رو صادر میکنم .
کفش هاش رو بیرون میاره و با شعف میگه:
_حالم بد رقمیه ، اما می دونی همیشه خونه ی شما بهم حس مثبت می ده.
قدمی که می خواست برداره رو متوقف میکنه ، به سمتم بر می گرده و با چشم های گربه ایش به چشم هام نگاه میکنه و ادامه میده:
_این انرژی مثبت هم فقط به خاطر صاحب خونه اشه .
این حرفش رو هم به پای شوخی های مزخرفی که همیشه می کنه می نویسم و بی توجه به هاکان به سمت اتاقم میرم .
در رو با پام هل می دم اما اصلا متوجه نمیشم که در بسته نشده و فقط روزنه ی باریکی از در باز مونده .
به سمت کمد لباس هام میرم و در حالی که مدام توی فکرمه که از شر این مانتو خلاص بشم و خودم رو خنک کنم ، تیشرت و شلواری از لا به لای لباس هام بیرون میکشم .
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم و در نهایت خودم رو از شر اون مانتوی سیاه که جنس گرمی داشت راحت میکنم .
سرم رو بر میگردونم و برای ثانیه ای سایه ای رو پشت در حس میکنم که با برگشتن من سریع دور میشه .
به چشم هام شک دارم ، نمیدونم اون چیزی که دیدم واقعی بود یا خیال اما برای اطمینان به سمت در قدم بر می دارم و بازش میکنم .
هاکان در حالی که روی مبل نشسته کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنه .
حالت کلافه و بالا پایین کردن شبکه ها بدون اینکه توجه اش به صفحه ی تلویزیون باشه برام شک بر انگیزه اما ساده از کنارش می گذرم .
در واقع ، درستش این بود که از نداشتن حجاب جلوی مرد نامحرم شرم زده بشم اما به قول مادرم ، این اواخر زیادی گستاخ شده بودم.
شاید تحت تاثیر فیلم هایی بود که از ماهواره پخش می شد و من همیشه به روابط آزادانه و دوستانه اشون غبطه می خوردم ، شاید هم تحت تاثیر حرف هایی که توی مدرسه از دوست هام می شنیدم و ترس از این که جهان سومی و امل خطاب بشم .
هاکان واکنشی به حضور من نشون نمیده ، به سمت آشپزخونه می رم و در همون حال می پرسم :
_آب یا چای؟ ببخشید اگه قهوه تعارف نمیکنم چون خودم دوست ندارم ، چای هم اگر بخوای همون چایی که صبح مامانم دم کرده رو برات بیارم ؟
جلوی در آشپزخونه مکث می کنم و منتظرم تا جوابی ازش بشنوم اما هر چی بیشتر منتظر می مونم کمتر به جواب می رسم.
ولوم صدام رو بالا تر می برم و دوباره می پرسم :
_هی جوون؟ با توام… عاشقی تو هپروت غرق میشی ؟
صداش با تاخیر به گوشم میرسه:
_آب سرد !
با این که من و نمی بینه شکلکی براش در میارم و در یخچال رو باز میکنم .
این هم تازگی ها مثل برادرش هامون شده ، کم حرف و بی حوصله !
لیوان آب رو براش می برم و خودم هم کنارش می شینم و سرگرم موبایلم میشم .
پسری که باهاش چت می کردم ازم عکس می خواست و من هم سعی داشتم از سرم بازش کنم ، در این بین ، از هاکان غافل شده بودم تا اینکه با لحنی غریب تر از همیشه میگه :
_با همه انقدر مهربونی ؟ انگار فقط عادت داری پاچه ی من و بگیری !
سرم رو به سمتش می چرخونم و از اینکه به گوشیم سرک کشیده نگاه چپی نثارش می کنم.
برعکس همیشه توی صداش اثری از شوخی نیست، اهمیت نمیدم و دوباره مشغول تایپ کردن میشم و دوباره صداش رو می شنوم :
_ از همون بچگی انگار که من اصلا وجود نداشتم هم بازی پسر های محله میشدی .
بی توجه تایپ می کنم و اون هم چنان ادامه میده :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت8 با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد -چیییییییی؟...زن عمو حاج رسولی؟ اشکای ز
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
وهمونطور که گریه می کرد ادامه داد
-فهمیدی مریم؟.....با تو ام...فهمیدی؟
مریم نگاهی مستاصل به زن عمو انداخت و با گریه خودشو تو بغلش انداخت و گفت:
-ماااااماااان
در همین حین در خونه به شدت باز شد و مرتضی با رنگی پریده وارد خونه شد و پشت سرش هم چند تا از
دوستاش و پسر دایی و پسر خاله اش یااهلل گویان وارد شدند.قیافه هاشون نشون می داد
که اتفاق خیلی بدی
افتاده...لباسهای همگی شون کثیف و خاک الود و بعضی قسمت هاش هم خونی بود.....زن عمو با دیدن این وضعیت
دست هاش رو به سرش کوبید و با صدای بلند فریاد زد
-یا فاطمه زهرا....چی شده؟چرا همگی تون این شکلی شدین؟
این حرف زن عمو کافی بود تا مرتضی شروع به گریه کنه.....زن عمو نگران و اشفته دو باره پرسید
-یکی به من بگه چی شده....مرتضی چه اتفاقی افتاده؟بابات طوریش شده؟
محمد پسر دایی مرتضی جلو اومد و دست زن عمو رو گرفت و گفت:
-اروم باش عمه....
-محمد تو رو خدا جون به سر شدم...بگو چی شده؟
-اروم باش تا بگم
به بقیه اشاره کرد تا مرتضی رو با اتاق ببرن..وقتی همه بجز پسر خاله رفتن توی اتاق محمد اروم و شمرده شروع
کرد به گفتن
-عمه جون....منو مرتضی و سعید جلوی مغازه عمو بودیم که...
و مکثی کرد و نگاهی به مریم کرد
زن عمو با بی قراری گفت:
خوب
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت8 با صدای زنگ گوشی عسل دیگه نتونستم به افکارم ادامه بدم سرمو به سمتش برگردوند
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
خاله زهرا :سالم به روی ماهت عزیزدلم خوبی وای خدا
مرگم بده
سرت چیشده ،با حرف خاله تازه همه با تعجب به من
نگاه کردن مامان و بابا با نگرانی امدن سمتم
بابا :عسل بابا چیشده چرا سرتو بستی اصلن ماشینت کجاس ؟؟
چرا توی حیاط نبود ؟؟
مامان :عسل مادر مگه زبون توی دهنت نیس خوب بگو چیشده
مردم ازنگرانی تصادف کردی ماشینت کجاس
کی تورورسوند بیمارستان ؟؟
نمیدونستم چی بگم که باحرف عمو رضا انگار دنیارو بهم دادن
عمو رضا:ای بابا یکم مهلت بدین بتونه حرف بزنه
با کمک مامان نشستم کنارشون
بابا ;عسل بابا بگو چیشده؟؟
-من ..من...توی شهر بازی سوار سورتمه شدم
وقتی پیاده شدم سرم گیج رفت خوردم زمین سرم خورده
به تیزی نیمکت توی شهربازی
نگران نباشین یه شکستگی کوچیکه
مامان با نگرانی گفت خوب پس کی تورو برد بیمارستان
نگاهم به سمت ارشام کشیده شد که داشت با اخم نگاهم میکرد
امدم ادامه بدم که ارشام گفت من امشب با دوستام قرارداشتیم
که بریم شهر بازی من اتفاقی داشتم ازکنار اون وسیله
رد میشدم که با سرو صدای بقیه رفتم جلو که عسل خانومو دیدم
کمکشون کردم و همراه با دوستش رسوندیمش
بیمارستان و بخاطر اینکه من میخواستم مزاحم شماهم بشم
گفتم که عسل خانوم و خودم برسونم و دوستشون گفتن
فردا باماشین میان تا باهم برن دانشگاه
بابا و مامان از ارشام تشکر کردن
عسل :
عرشیا امد کنارم نشست
عرشیا :اجی خوبی
ــ خوبم فداتشم مگه میشه توپیشم باشی و من خوب نباشم
صورتشو ب.و.سیدم که عرشیا هم کارمو تکرار کرد
از بقیه معذرت خواهی کردم رفتم به سمت اتاقم
از بس توی فکر بودم نفهمیدم چطور پله هارو امدم باال
رفتم سمت کمد لباسام حولمو برداشتم رفتم سمت
حموم
بوی بد الکل و نمیتونستم تحمل کنم پانسمان
سرمو بازکردم سریع یه دوش گرفتم امدم بیرون
بعد از خشک کردم موهامو بخاطر شکستگی سرم نتونستم موهامو
شونه بکشم بخاطر همین لباسامو پوشیدم و خودمو
به تختم رسوندم چشمام گرم شدو بخواب رفتم صبح
باصدای زنگ گوشیم چشمامو بازکردم به سمت دسشویی رفتم
بعد از شستن صورتم و اماده شدنم به سمت پایین رفتم
باسلام دادن به مامان نشستم سرمیز
ــ مامان پس بابا کجاست ؟؟
مامان :امروز زودتر باید میرفت خیلی سرش شلوغ شده میگه کارای
شرکت یکم ریخته بهم
ــ ایشاا... که حل میشه مامانم خودتو ناراحت نکن
مامان :عسل دخترم اگه میبینی حالت خوب نیس امروز نرو
ــ نه مامان باید برم حالم خوبه خیالت راحت
بعد یک لقمه کوچیک چای شیرینمو خوردم که با صدای گوشیم ودیدن اسم الناز
از مامان خداحافظی کردمو امدم جلوی در خونه
که دیدم الناز
صدای ظبط ماشینو تا ولوم اخر زیاد کرده داره برای
من میرقصه
صدای اهنگ کوچرو برداشته بود زود رفتم سوار ماشین شدم
واهنگو کم کردم
الناز :وااای عسل خیلی خوب بود میدونی من یه فکری دارم
ماشینتو بده من خودم صبح به صبح میام دنبالت اصال میشم
راننده ی شخصیت
عسل :وای بسههه چقدر حرف میزنی چته توو
چیزی خوردی
که به اون مخ فندوقت برسه
راه بیوفت دیر شد
الناز :اول ب.و.س بعد معذرت خواهی بعد فکرامو میکنم که برسونمت یا نه بدوو
منتظرم
عسل :الناز برو اصلا حوصله ندارم دیرمون شد
عسل :بفرماید حالا راه بیوفت که دیرمون شد
الناز :محکم ترر مورد پسند نبود
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت8 حاجی با آرامش همیشگی اش سری تکان داد و جواب داد -درست میگی محسن جان فقط زی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
صورتش را به حالت قهر به سمت دیگری گرفت لبخند بی جانی زدم و به داخل دعوتش کردم بعد از پذیرایی و حرف
های متفرقه با سوالی که پرسید تمام اتفاق هایی که طی این چند روز افتاده بود را برایش بازگو کردم.
-چه خبر از شهاب؟
تنها کسی بود که می دانست چقدر شهاب را می خواهم، با فهمیدن ماجرای خواستگاری اخم آشکاری کرد که معنی
آن را بعد ها فهمیدم، ای کاش آن روز لال می شدم و هیچ وقت به مهال نمی گفتم!
چند روزی گذشت که ثریا خانم برای گرفتن جواب باز هم به خانه ی ما آمد، تمام این چند روز را فکر کرده بودم و
بی توجه به حرف های مهال که اصرار داشت جواب رد بدهم، به تنها نتیجه ای که رسیدم جواب مثبت بود!
نمی توانستم قید عشق چند ساله ام را بزنم، ثریا خانم با شنیدن جواب من از دهان مادرم با ذوق خاصی از خانه ی
ما رفت.
از آن روز به بعد همه چیز با سرعت گذشت مراسم نامزدی و عقد ساده ای به درخواست من برگزار شد؛ طی این
مدت شهاب گویی برج زهرمار بود نه حرفی می زد نه نظری می داد اما من با اشتیاق زیاد روزها را سپری می کردم و
امید داشتم روزی شهاب هم عاشق من می شود اما کسی از خیال باطلم خبر نداشت.
از آن روز ها دوسال گذشته بود دوسالی که با تمام تلخی و سختی اش برایم شیرین بود، به اصرار شهاب که کار را
بهانه می کرد هنوز مراسم عروسی برگزار نشده بود ولی گویی کمی با شرایط کنار آمده بود و کم کم مرا پذیرفته بود،
حرکات و رفتارش نشان از عالقه ی تازه جوانه زده اش می داد.
با حرف هایی که از پدرم شنیده بودم فهمیدم انتظارم رو به پایان است و جشن عروسی را به زودی برگزار می کنند،
مادرم درگیر خرید جهیزیه بود و در این بین رفتار مهال مرا به شک می انداخت نگاه های خیره اش به شهاب و طرز
حرف زدنش حس بدی را برایم به ارمغان می آورد.
یکی از روز هایی که واقعا بی حوصله بودم مهال تماس گرفت و مرا برای رفتن به فرحزاد دعوت کرد دو دل بودم که
قبول کنم یا نه؟! اما با حرف مهال تصمیم به رفتن گرفتم:
-دیوونه پاشو بیا همه هستن آخرین روزای مجردی رو خوش بگذرون.
-پس من یه خبر به شهاب میدم بعد آماده می شم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت8 پگاه یه تای ابروو رو داد بالا.حالا گفت:حالا خو به از اسممم من استفاده کر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
نبودم..اجبار ما مان و با بام هم نبود..ولی کلا خودم آرایش رو دوسمم
نداشتم..!ولی به موهام خیلی می رسیدم چون دوستشون داشتم.
یه کفش پا شنه سه سانتی پیو سته هم پو شیدم.امروز سیما نمیومد..من و پگاه
آماده ی رفتن شدیم.یه کم دیر رسممیدیم ولی استاد هنوز نیومده بود..تا وارد
کلاس شدیم فرهادی که کلا با من لج بود داد زد:
-وووی بچه ها..نیگا...پلن صورتی.!
همه به من نگاه کردن و زدن زیرخنده..خودم رو حفظ کردم و رفتم سمت.این
اولین باری بود که می خوا ستم تو جمع جواب شو بدم. خود الدنگ تیپ قرمز
زده بود..انگار که خود گوجه او رو تو آینه ندیده بود.!
با نسبت مغرور بهم نزدید شدم و دستم رو اهرم میز کردم و گفتم:تو ببند
دهنتو گوجه...گنده تر از دهنت بر ندار که بد میبینی...
برگشتم و خواستم به راهم ادامه بدم که داد زد:مثال چی میشه؟
همونجور که به راهم ادامه می دادم،گفتم:بهتره بهم فکر هم نکنی...
امیررایا رو دم در دیدم که یه لبیند رو ل*ب*و بود.پگاه بهم چشگ زد و
نشستم.استاد وارد شد.همه ساکت بودیم و استاد هم درس می داد..
یکی از پسرا که دقیق هم نمیشمناختم او مد نزدیکم و مود با نه
پرسید:ببیشید...خانوم آرمان می تونم جزوتون رو بگیرم؟
-بفرمائید...
جزوه رو بهش دادم.البته جزوه ی پگاه رو.یه حس ششممممی نذاشت که مال
خودم رو بدم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت هشتم #پارت8 مهساهمراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
قسمت نهم
مهسا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه
نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های
پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهسا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهسا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهسا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از
چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهسا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهسا به دلیل شب
بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت8 وقتی زن عمو عصبانی میشد، لرز به جانم می افتاد. ترسیدم ا
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
رمان انلاین
#پارت9
ترمیلا گفت: زهرا چرا نمی فهمی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوز فرق عروسک بازی و زندگی واقعی رو نمی دونی.
از ناراحتی ترمیلا واقعا ناراحت بودم. حتما عمو رسول را دوست نداشت که انقدر بی تابی می کرد.
مهمان ها آمدند. عموزن گفت: بیا سلام بده، بعد چایی بریز و پخش کن.
با وارد شدنم یکی از خانم ها، شروع به کل کشیدن کرد. چند نفری هم دست زدند. لبخند به لبم آمد. همیشه سور و سات را دوست داشتم. اما این بار فرق داشت. وقتی ترمیلا ناراحت بود نباید خوشحالی را در چهره ام نشان می دادم. لبخندم را کنترل کردم و چای به دست، به سمت عمو رسول رفتم.
عمو رسول با عمو صفدر پچ پچ می کرد. یکی از خانم ها دمق بود. چای هم نخورد. زن عمو اشاره کرد که به اتاق برم و من، فورا وارد اتاق شدم. مه لقا، هنوز هم در حال گریه کردن بود. اُرسی باز بود و هوای خنک، داخل اتاق پیچیده بود.
گفتم: ترمیلا چرا ناراحتی؟ خب برو به شان بگو نمی خوای زن عمو رسول شی.
زن عمو که وارد اتاق شد، با ترمیلا کرد. بیرون از اتاق دست می زدند و کل می کشیدند. انگار کاری از دست ترمیلا ساخته نبود. زیر پتو رفتم و در حالی که گلرخ را بغل کرده بودم، با نوازش مه لقا خوابم برد.
فردای آن روز، چند زن با طبق و پیشکش، به خانه آمدند. ترمیلا خانه بی بی مارخو بود. گلرخ را قایم می کردم که یه وقت خدایی نکرده عموزن دشمنی نکند و گلرخ را خراب نکند.
چای به دست وارد خانه شدم. زنی که اخم هایش در هم بود گفت: فردا برای عقد میایم خدمتتان. جهازم نمی خواد. خانه پره وسایله. همین که دختر به ما بدید، کافیه. نگاه سردی به صورتم کرد که لرز به جانم افتاد.
شب عمو کنارم نشست و گفت: دوست داری لباس عروس تنت کنی؟
همه بچه ها آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتند. من هم که همیشه لباس های پاره پوره تنم بود، از خدا خواسته گفتم: خیلی عمو جان.
ترمیلا که انگار دیگر طاقت نداشت سکوت کند با صدای بلندی گفت: زهرمار خیلی. زبانتو مار بگزه. عقل داری تو؟ میفهمی عروسی یعنی چی؟
زیر گریه زدم. انتظار نداشتم ترمیلا دعوایم کند. عمو گفت: به خدا ترمیلا می زنم دهنت پر خون شه ها. چه کار به بچه داری؟
ترمیلا با عصبانیت گفت: زهرا قراره فردا عروس عمو رسول شی. قراره عروسی کنی. خاله بازی نیستا. واقعیه.
با چشمان گرد کرده نگاهش کردم. عمو محکم روی صورت ترمیلا سیلی زد.
تازه فهمیده بودم که موضوع از چه قرار است. با گریه گفتم: به خدا دیگه با شبنم بازی نمی کنم. غلط کردم. عمو من لباس عروس دوست ندارم.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜