eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت7 من که از هیچی خبر نداشتم بغض کنان گفتم: چشم. رسول رو به ز
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین وقتی زن عمو عصبانی میشد، لرز به جانم می افتاد. ترسیدم از اتاق بیرون برم. صبح زود که بیدار شدم، ترمیلا رفته بود. دوباره چرخچی به روستا آمد. از پشت پنجره به عروسک هایی که مش غلام حسین روی چرخ گذاشته بود، خیره شدم. بغض توی گلویم جا خوش کرد. دلم برای ننه خدابیامرزم تنگ شد. عموزن با عجله گفت: شب مهمان داریم. بدو بپر تو خزینه. سر و وضعت رو مرتب کن. زشته مهمان میاد. دستمال برای خشک کردن و صابون برای تنم و یک دست لباس قدیمی داخل بقچه گذاشت. به سمت خزینه راه افتادیم. خزینه صبح ها زنانه بود و عصرها مردانه بود. آب خزینه اول صبح تمیز بود اما رو به غروب که می رفت و افراد زیادی داخلش می رفتند، کثیف می شد. اول صبح، چرک های آب با دستمال و لنگ گرفته میشد و آب تمیز، تحویل اهالی روستا میشد. وقتی به خانه رسیدیم، زن عمو، لباس قدیمی ترمیلا را تنم کرد و گفت: امشب یه سر از اتاق میای بیرون و به مهمان ها سلام میدی. بعدش میری داخل. باشه؟ گفتم: مهمان ها کین عموزن جان؟ گفت: عروسی داریم. آقا رسول می خواد دختر بگیره از خانه ما. آقا رسول مرد مهربانی بود. خوشحال شدم. گفتم: چشم. میام و سلام میدم. حوالی عصر بود که ترمیلا آمد. کنارم نشست و گفت: چشماتو ببند برات یه چیزی خریدم. با خوشحالی گفتم: گلرخو برام خریدی؟ لبخند عمیقی زد. چال لپش بیرون افتاد. گلرخ را به دستم داد و گفت: بی بی صبح زود پول داد بهم. دیدم با مادرجان داری میری خزینه. گفتم به جات بخرم. بغلش کردم و گفتم: دیگه صبح امیدم نا امید شده بود. مرسی خواخر جان (خواهر جان). عموزن وارد اتاق شد. ترمیلا عروسک را یواشکی از دستم گرفت و زیر پتو قایم کرد. من هم روی بالشت نشستم و به ترمیلا تکیه دادم. زن عمو به ترمیلا گفت: شب مهمان ها میان. تو هم تو اتاق بمان از زهرا نگهداری کن. زشته زهرا بیرون باشه. ترمیلا با تعجب گفت: قرار شد وقتی بالغ شد بیان. این عجله برای چیه؟ گفتم: ترمیلا می خوای عروس عمو رسول شی؟ زن عمو این بار سرم داد کشید و گفت: دختر هزاربار بهت گفتم بهش نگو عمو. ترمیلا زیر گریه زد و گفت: به خدا وقتش نیست. عمو صفدر با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت: زبان به دهن بگیر دختر. تو چه کاره ای؟ وکیل وصی این بچه ها منم. دلم برای ترمیلا می سوخت. بغلش کردم و گفتم: خواخر، می خوای شب بی ادبی کنم بزارن برن؟ خب برو بهشون بگو که نمی خوای عروس شی. قشنگای من دلم نیومد پارت نزارم.❤ . . . . 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
🌸͜͡❥••[ POROFAIL ]•♥️⃟🌙 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‏کسی که همیشه کوتاه میاد آخرش یه روز بلند میشه میره! :)) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚗🚘 💋⃟✨StoryFake‌‌‎‎‎ 🌸͜͡❥🍃 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت173 دیگه بس بود. با اخم و خشم پنهان غریدم:باشه!حاالا که تو همش رو مسیره
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گوش میده؟اون هیچ کسی رو جز خودش قبول نداره..من چی کار می تونستم بکنم؟حس بدیه دو راهی!.دو راهی عقل و دل! روانی شده بودم.یه دقیقه می گفتم به درد هم نمی خوریم یه ساعت مدام زمزمه می کردم دوستم دارم.نه،من هنوزم می خوام چون راهی برای اثبات خودم به خودمه...اینکه جنم دارم. حالا می دونم باید چیکار کنم...لحظه ای مدارا و لحظه ای... حالا وقتش بود.کشوندن پگاه البته اگه بشه!! *امیررایا* د ستی به تیغ کشیدم.یه روزی می خوا ستم باهاش خودم رو بکشم...حالا به ا صرار مامان می خوا ستم ریش هام رو بزنم. اونقدری شده بودن که می شد بافتشون.دقیقا تا زیر سینه ام می رسید.باهاشون که دانشگاه می رفتم،آندره می گفت: حجته الله والمسلمین،حاج آقا رستم پور...بعضی ها هم فکر می کردن مدل خاصیه ولی...هیچکدوم!من دیگه قیافه ام برام مهم نبود.به خودم نمی رسیدم چون دیگه برام مهم نبود دیگران چه فکر ی می کنن در موردم. باورم نمی شد این منم...راستش خودمم به اون قیافه عادت کرده بودم.سهیل که می گفت بهم میاد.کلی عکس دارم که همه رو آندره و سهیل گرفتن..خدایی کجاش قشنگ بود؟ شبیه گوسفند شده بودم با اون همه ریش و پشم!موهام هم که تا سر شونه هام می ر سید. د ست به صورت نرم و عاری از ریشم کشیدم.کمی توی آینه خودم رو نگاه کردم.چی شد که به این روز افتادم؟به این بی حسی و ناتوانی...به این خستگی..خستگی از کاری که انجام نداده بودم. یه پوزخند زدم. به خودم و این روحیه ای که باخته 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
Ᏸ℮ᏕƬ ℋᎯ ℋᎯℳ ᏔℋᏐƬ℮ ᏔᎯᏕ ᏔᏐƬℋ ᎽᎾƲ, ℳᎽ ℋ℮ᎯℜƬ ᏐᏕ Ꮎℒⅅ ℭᎯℕ ℕᎾƬ! تَمومِ مُوهامَمِ سِفیـــــدِ بشه ، با تُـــــو قَلبَـ♡ـم پیرِ نمیشهِ! :)) ‌‌‎‌‌‎‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
من حوصله خودمم ندارم تو ک بچه مردمی :)) ᔿᣕ ᑋᐤᣵᒻᵉ ᣚᑋᐤᒄᔿᔿ ᣕᣔᒄᣔᣴᔿ ᐪ ᣚ ᒃᣔᑦᑋᵉ ᔿᣔᣴᒄᐤᔿᣳ :))👽♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒊 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌, 𝒀𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒕𝒉𝒂𝒕 . . .♡ هر چه در خاطرم آید ؛ طُ از ان خوب‌تری...🌱♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
. 🅨🅞🅤'🅡🅔 ‌‌ ᴛʜᴇ ᴏɴʟʏ ʀᴇᴘᴇᴛɪᴛɪᴏɴ ᴛʜᴀᴛ ɪs ɴᴏᴛ ʙᴏʀɪɴɢ ﮼تو‌تنها‌تكرارى‌كه،خسته‌كننده‌نيست!🌙✨ ‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌‌‌ ‌‌ 𝗛𝗔𝗩𝗜𝗡𝗚 𝗬𝗢𝗨 IS ᗩᑎ EᑎᑕOᑌᖇᗩGEᗰEᑎT ᖴOᖇ ᗰE داشتنِه طُ ، بزرگترین دلگرميِ زندگیمه .. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت8 وقتی زن عمو عصبانی میشد، لرز به جانم می افتاد. ترسیدم ا
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین ترمیلا گفت: زهرا چرا نمی فهمی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوز فرق عروسک بازی و زندگی واقعی رو نمی دونی. از ناراحتی ترمیلا واقعا ناراحت بودم. حتما عمو رسول را دوست نداشت که انقدر بی تابی می کرد. مهمان ها آمدند. عموزن گفت: بیا سلام بده، بعد چایی بریز و پخش کن. با وارد شدنم یکی از خانم ها، شروع به کل کشیدن کرد. چند نفری هم دست زدند. لبخند به لبم آمد. همیشه سور و سات را دوست داشتم. اما این بار فرق داشت. وقتی ترمیلا ناراحت بود نباید خوشحالی را در چهره ام نشان می دادم. لبخندم را کنترل کردم و چای به دست، به سمت عمو رسول رفتم. عمو رسول با عمو صفدر پچ پچ می کرد. یکی از خانم ها دمق بود. چای هم نخورد. زن عمو اشاره کرد که به اتاق برم و من، فورا وارد اتاق شدم. مه لقا، هنوز هم در حال گریه کردن بود. اُرسی باز بود و هوای خنک، داخل اتاق پیچیده بود. گفتم: ترمیلا چرا ناراحتی؟ خب برو به شان بگو نمی خوای زن عمو رسول شی. زن عمو که وارد اتاق شد، با ترمیلا کرد. بیرون از اتاق دست می زدند و کل می کشیدند. انگار کاری از دست ترمیلا ساخته نبود. زیر پتو رفتم و در حالی که گلرخ را بغل کرده بودم، با نوازش مه لقا خوابم برد. فردای آن روز، چند زن با طبق و پیشکش، به خانه آمدند. ترمیلا خانه بی بی مارخو بود. گلرخ را قایم می کردم که یه وقت خدایی نکرده عموزن دشمنی نکند و گلرخ را خراب نکند. چای به دست وارد خانه شدم. زنی که اخم هایش در هم بود گفت: فردا برای عقد میایم خدمتتان. جهازم نمی خواد. خانه پره وسایله. همین که دختر به ما بدید، کافیه. نگاه سردی به صورتم کرد که لرز به جانم افتاد. شب عمو کنارم نشست و گفت: دوست داری لباس عروس تنت کنی؟ همه بچه ها آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتند. من هم که همیشه لباس های پاره پوره تنم بود، از خدا خواسته گفتم: خیلی عمو جان. ترمیلا که انگار دیگر طاقت نداشت سکوت کند با صدای بلندی گفت: زهرمار خیلی. زبانتو مار بگزه. عقل داری تو؟ میفهمی عروسی یعنی چی؟ زیر گریه زدم. انتظار نداشتم ترمیلا دعوایم کند. عمو گفت: به خدا ترمیلا می زنم دهنت پر خون شه ها. چه کار به بچه داری؟ ترمیلا با عصبانیت گفت: زهرا قراره فردا عروس عمو رسول شی. قراره عروسی کنی. خاله بازی نیستا. واقعیه. با چشمان گرد کرده نگاهش کردم. عمو محکم روی صورت ترمیلا سیلی زد. تازه فهمیده بودم که موضوع از چه قرار است. با گریه گفتم: به خدا دیگه با شبنم بازی نمی کنم. غلط کردم. عمو من لباس عروس دوست ندارم. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
‌‌‌‌ ‌    ‍ ‌‌‌‌       ‌‌ ડ𝕥𝕣ꫀꪀᧁ𝕥ꫝꫀꪀ 𝕥ꫝꫀ ᥇ꫀꪖꪊ𝕥ꪗ ᭙ꫝꫀꪀ "ꪗꪮꪊ" ᥇ꫀ 𝕥ꫝꫀ ρꪮⅈꪀ𝕥 ꪮᠻ "ડ𝕥𝕣ꫀꪀᧁ𝕥ꫝ! قَـوی شُـدن قَشنـگه وقتـیِ تـُو بشـیِ نقطهِ قُــوَت مَـن!   ‌‌‌‌ ‌    ‍ ‌‌‌‌     ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯