💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت173 فقط من معنی خشم نهفته توی حرفش رو می فهمم و دلم می سوزه برای غیرتِ هامون که
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت174
صدای زنگ پی در پی اعصاب صبح گاهیم و به هم می ریزه.با غر و لند از جا بلند میشم.نیم نگاهی به ساعت می ندازم.
نه صبح بود،معلوم نیست کی این وقت صبح گیر داده به زنگ بیچاره. به سمت آیفون میرم و با دیدن مارال دکمه رو می زنم،در رو باز می کنم و خودم هم به سمت دستشویی می رم تا آبی به دست و صورتم بزنم.
با این که مارال رو دوست داشتم اما انقدر خوابم میومد که دلم نمی خواست هیچ کس مزاحم خوابم بشه.دیشب بعد از رفتن محمد هامون هم به اتاقش رفت و باز من موندم و شب زنده داری.حتی پیامم رو هم نمی دید تا یه کم باهاش حرف بزنم،فقط تا صبح به دیوار خیره شدم،هامون برای نماز صبح بیدار شد و شاید اون موقع بود که با شنیدن صدای مردونه ش حین نماز خوندن خوابم برد.
صورتم رو خشک می کنم و از دستشویی بیرون میام،مارال با انرژی خودش رو روی مبل پرت می کنه و می پرسه:
_بیدارت کردم؟
چپ چپ نگاهش می کنم و روی مبل می شینم. نگاهش رو به اطراف می ندازه:
_ببینم شوهرت کجاست؟
خمیازه ای می کشم و جواب میدم:
_اون صبح زود میره.
_که این طور،منم داشتم رد می شدم گفتم یه سر بهت بزنم.خوب، چه خبر؟رفتارش بهتر شده؟
دستم رو زیر سرم می زنم و خیره به نقطهی نامعلوم میگم:
_رفتارش خوبه اما عاشقم نیست،دوستم نداره.
لب هاش باز به لبخند طعنه آمیزی میشن:
_چه توقعی داشتی؟
شونه ای بالا می ندازم:
_نمی دونم،من خیلی دارم به خاطرش کوتاه میام.هر کاری می کنم تا به چشمش بیام اما حس می کنم منو نمی بینه.
مارال مثل هر زمان با تدبیر نگاهم میکنه و جواب میده:
_چی کار کردی؟مظلوم شدی،ساکت شدی.منتظری عاشقت بشه؟
جوابی به این صراحتش نمیدم،خودش رو کمی به سمتم متمایل می کنه:
_تازگیا یه نگاه توی آینه به خودت انداختی؟تو الان به چشم هامون به دختر بچه ی ضعیف و تو سری خور هستی.کو اون آرامش قدیم؟دفنش کردی چون فکر می کنی با اطاعت می تونی هامون رو عاشق کنی.
مثل همیشه زبونم مقابل منطق کلام مارال بند میاد،فقط گوش هامه که حرف هاش رو می شنوه:
_برای تصاحب یک مرد باید یک زن با سیاست باشی،نه یه دختر بچه ی مظلوم و تو سری خور.با یه لبخند تلخ و یه چشم پر از اشک.باشه قبول شرایطت سخته،اما چیزی که آدم و نکشه قوی ترش می کنه.باید قوی تر بشی آرامش.
باز هم سکوت می کنم،دستی به موهام می کشه و ادامه میده:
_مثلا موهات و ببین.بلند شدن ولی بی حالت دورت ریختن.حالا که ازدواج کردی چهلم هاکان هم که گذشته چرا باید مثل یه دختر ابروهات پُر باشه؟چرا باید رنگ و روت پریده باشه؟چرا زیر چشمات سیاه باشه.این حالِت چه جذابیتی برای هامون داره؟تنها حسی که می تونه پیدا کنه ترحمه نه عشق!
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم،مارال راست می گفت.بدجوری هم راست می گفت.تسلیم میشم و زمزمه میکنم:
_باید چی کار کنم مارال؟
قاطع جوابم رو میده:
_خودت باش،کسی که بخواد عاشق بشه،عاشق شخصیت خودت می شه نه نقابی که به چهره ت زدی .
سکوتم این بار سنگین تر از بار قبل شده،بهم نزدیک میشه و دستم رو می گیره.متقاعد کننده حرفش رو می زنه:
_ببین آرامش،من همیشه با نوع لباس پوشیدنت مشکل داشتم،هامون هم دوست نداره.خوب… این جا می تونی برای شوهرت هم شده یه تغییر اساسی تو لباس پوشیدنت بدی.به جای پوشیدن شلوار شش جیب شلوارک یا دامن بپوش،چه اشکالی داره؟به جای این تیشرت های احمقانه ت که روش عکس موش و گربه داره پیراهن بپوش.
این بار خنده م می گیره:
_مثل این که یادت رفته هامون چرا با من ازدواج کرده؟
نگاه تندی بهم می ندازه:
_چه ربطی داره؟مگه گفتم برو جلوش لخت شو؟گفتم مدل لباس پوشیدنت رو عوض کن.خانومانه بپوش،خانومانه بگرد.بذار حس کنه یه زن توی خونشه نه یه دختر بچه… و در ضمن،خودت باش!کسی عاشق مظلوم نمایی و ضعف کسی نشده.درسته که یه جاهایی زن باید ضعیف تر باشه و به مرد تکیه کنه اما مردها عاشق زنای با سیاست و قدرتمندن.
لبخندم عمق می گیره:
_تو اینا رو از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک می کنه:
_به نظرت چرا علاقه م روی رشته ی روانشناسی و جامعه شناسیه؟حالا هم به جای این حرفا حاضر شو بریم.
متعجب می پرسم:
_کجا سر صبحی؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت173 -بله..بلیط خودشون برام گرفتن نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: -ولی با حرفایی ک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت174
و بلند شد و به سمت تلفن رفت
****
همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم....توی این مدتی که ندیده بودمشون کلی تغییر کرده بودن..موهای
عمو یکدست سفید شده بودن..دور چشما و پیشونی زن عمو پر از چروک ریز شده بود.....ولی مریم و مرتضی تغییر
چندانی نکرده بودن..فقط یکم الغر تر شده بودن....همگی شون از دیدن من حسابی جا خورده بودن و باورشون نمی
شد که من برای دیدنشون اومده باشم...ولی حاال همگی همه چیزو درباره من و این مدتی که بدون اونا گذرونده بودم
می دونستن
...منم تقریبا می دونستم اونا توی این مدت چیکارا کردن.....ازدواج من براشون خیلی عجیب بود....عمو از اون
موقعی که حرفامو شنیده بود دائم توی فکر بود و وقتی نگاهش می کردم سعی می کرد باهام چشم تو چشم
نشه....می دونستم احساس شرمندگیه که باعث این کارش میشه....
اون شب مریم مثل گذشتها پیش من خوابید...شوهرش با این که معلولیت داشت ولی واقعا اقا بود..خیلی مریمو
دوست داشت و قدرش رو می دونست....مریم هم انگار که محبت های شوهرش روش تاثیر گذاشته بود و از نگاه
هایی که بهش می کرد می شد فهمید که دوسش داره..از این بابت خیلی خوشحال بودم
توی اتاق سابق مریم روی زمین و کنار هم دراز کشیده بودیم.یه اهی کشیدم و به سمت مریم چرخیدم:
-چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده
مریم هم مثل من اه کشید و گفت:
-منم مثل تو....چقدر همه چیز اون وقتا خوب بود...نه فکری..نه غصه ای ...چقدر راحت بودیم
لبخندی زدم و گفتم:
از زندگیت راضی هستی؟؟
-اره...خیلی..همه چیز خیلی خوبه..شوهرمم که دیدی..خیلی اخلاق خوبی داره....فقط نگرانیمون برای تو بود..نمی
دونستیم چیکارا می کنی و زندگیت چه طوره..همش می ترسیدیم اذیتت کنن...خیلی ازت کار بکشن وهزار تا فکر و
خیال بد دیگه...
لبخندی زد و با شیطنت گفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت173 دیگه بس بود. با اخم و خشم پنهان غریدم:باشه!حاالا که تو همش رو مسیره
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت174
گوش میده؟اون هیچ کسی رو جز خودش قبول نداره..من چی کار می تونستم
بکنم؟حس بدیه دو راهی!.دو راهی عقل و دل! روانی شده بودم.یه دقیقه
می گفتم به درد هم نمی خوریم یه ساعت مدام زمزمه می کردم دوستم
دارم.نه،من هنوزم می خوام چون راهی برای اثبات خودم به خودمه...اینکه
جنم دارم.
حالا می دونم باید چیکار کنم...لحظه ای مدارا و لحظه ای...
حالا وقتش بود.کشوندن پگاه البته اگه بشه!!
*امیررایا*
د ستی به تیغ کشیدم.یه روزی می خوا ستم باهاش خودم رو بکشم...حالا به
ا صرار مامان می خوا ستم ریش هام رو بزنم. اونقدری شده بودن که می شد
بافتشون.دقیقا تا زیر سینه ام می رسید.باهاشون که دانشگاه می رفتم،آندره می
گفت: حجته الله والمسلمین،حاج آقا رستم پور...بعضی ها هم فکر می کردن
مدل خاصیه ولی...هیچکدوم!من دیگه قیافه ام برام مهم نبود.به خودم نمی
رسیدم چون دیگه برام مهم نبود دیگران چه فکر ی می کنن در موردم.
باورم نمی شد این منم...راستش خودمم به اون قیافه عادت کرده
بودم.سهیل که می گفت بهم میاد.کلی عکس دارم که همه رو آندره و
سهیل گرفتن..خدایی کجاش قشنگ بود؟ شبیه گوسفند شده بودم با اون همه
ریش و پشم!موهام هم که تا سر شونه هام می ر سید. د ست به صورت نرم و
عاری از ریشم کشیدم.کمی توی آینه خودم رو نگاه کردم.چی شد که به این
روز افتادم؟به این بی حسی و ناتوانی...به این خستگی..خستگی از کاری که
انجام نداده بودم. یه پوزخند زدم. به خودم و این روحیه ای که باخته
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃